اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ابومنصور

نویسه گردانی: ʼBWMNṢWR
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) دوانی قراتکین حاکم غرجستان بزمان محمود غزنوی . ممدوح فرخی در قصیده ای بمطلع:
مرا دلیست که از چشم من رسیده بجان
بلای من ز دلست اینت درد بیدرمان .
که در آن گوید:
سپهبد سپه شاه شرق ابومنصور
قراتکین دوانی امیر غرجستان
سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست
قراتکین دوانی است اول دیوان
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
بجای شار بفرمان خسرو ایران
جزآن سبک خرد شوربخت سوخته مغز
که غرّه کرد مر او را بخویشتن شیطان
باستواری جای و بپایداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران
همی ندید که بر گاه شار شیردلی ست
بتیغ شهرگشای وبتیر قلعه ستان
از آن حصار مر او را چنان فرودآورد
که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن
بکیمیا و طلسمات میر ابومنصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران .
رجوع به ابونصربن محمدبن اسد شار غرجستان شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۹۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۱ ثانیه
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ )نصربن هارون نصرانی شیرازی . او مردی کافی بود و امور تصرف و دقایق آن نیکو می دانست . و عضدالدوله نماند و پسرش شرف ...
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) نضربن راش . رجوع به ابونصر بن منصوربن راش شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) واسطی . محدث است و ابویعقوب اسحاق بن ابراهیم کوفی از او روایت کند.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) وزیر بویهی . از بنی فسانجس . رجوع به تجارب السلف ص 252 شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) وشمگیر ظهیرالدولةبن زیار در طبرستان جرجان (323 - 356 هَ . ق .). رجوع به وشمگیر... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) وهسودان ، وهسوذ، یا وهسوذان بن محمد مملان بن ابی الهیجا کنگری از پادشاهان آذربایجان و ممدوح قطران . وی از نژاد عرب ...
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) هبةاﷲبن حامدبن احمد عمیدالرؤساء. رجوع به هبةاﷲ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) هروی . رجوع به ابومنصور موفق شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) یحیی بن علی منجم معتزلی . رجوع به یحیی ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) یوسف بن عمر. رجوع به یوسف ... شود.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.