اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

اسوار

نویسه گردانی: ʼSWʼR
اسوار. [ اَس ْ ] (ص ، اِ) (در پهلوی : اسوار ۞ ، اوستایی : اسبارای ۞ ، بمعنی برنده ٔ اسب ۞ ) سوار. فارس . مقابل پیاده . (انجمن آرا). || نامی بوده که ایرانیان به مرد دلیر و یل مشهور میداده اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی ).
- اسواران (جمع فارسی ) و اساورة (جمع عربی ) ؛ دهقانان و شهزادگان و مرزبانان . رجوع به اسواران و اساورة شود.
|| بزبان گیلان جمعی باشند ازلشکریان که اقل مرتبه تبری و چماقی همراه دارند که بدان حرب کنند و بر کلاه خود یکدیگر زنند و آن نوع حرب را اسواری گویند. (برهان ) (جهانگیری ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
اسوار. [ اَس ْ ] (ع اِ) ج ِ سور. (دهار). باروها. باره ها: جوانب حصار و حواشی اسوار به افراد امراء و آحاد کبراء لشکر سپرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
اسوار. [ اِس ْ/ اُس ْ ] (معرب ، ص ، اِ) (معرب از فارسی ) قائد فارسیان : الاسوار [ بالکسر ]، من اساورةالفرس ، عجمی معرب ، و هو الرامی و قیل الفارس...
اسوار. [ اُس ْ ] (ع اِ) دست ورنجن . (ربنجنی ). دست برنجن . سوار. یاره .ج ، اَسْوِرَة، اَساوِر، اَساوِرَة. (منتهی الارب ).
اسوار. [ اَس ْ ] (اِخ ) مردی است از ملوک گیلان که پدر او شیرویه نام داشته و پسر وی را مرداویج میگفتند یعنی مردآویز. و او به «اسفار» مشهور ...
اسوار. [ اَس ْ] (اِخ ) شهری است از ولایت صعید مصر که راه ولایت نوبه بر چهارفرسخی آن شهر واقع است و کوهی است بر جنوب آن که رود نیل از پ...
اسوار. [ اَس ْ / اُس ْ ] (اِخ ) دهی است به اصفهان و از آنجاست محسن اسواری و محمدبن احمد اسواری .
موسی اَسوار (۳ مرداد ۱۳۳۲ – ۳ شهریور ۱۴۰۴) مترجم ایرانی و عضو پیوسته‌ی فرهنگستان زبان و ادب فارسی بود.[۱] او آثار برخی از شاعران و نویسندگان عرب مانند...
اثوار. [ اَث ْ ](ع اِ) ج ِ ثور. گاوان نر. || لخت های بزرگ از پینو ۞ . (منتهی الارب ).
اثوار. [ اَث ْ ] (اِخ ) ریگی ۞ است در جانب سندالابارق که در قسمت سفلی وتِدات است و حازمی گفته که آن ریگزاری است در بلاد عبداﷲبن غطفا...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.