اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

اسود

نویسه گردانی: ʼSWD
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) لخمی . وی اسودبن منذر اول ، ابن امروءالقیس بن عمرو لخمی از ملوک عراق بجاهلیت است . او پس از پدر به ولایت رسید و جنگهائی بین وی و غسانیین (ملوک شام ) روی داد و اسود ایشان را منهزم کرد و در یکی از معارک بسال 164 قبل از هجرت مقتول شد. (اعلام زرکلی ج 1 ص 117).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
اسود. [ اَ وَ ] (ع ص ، اِ) سیاه . مؤنث : سَوْداء. ج ، سود. (مهذب الاسماء). ضد ابیض : گاه چون زنگیان بوی اسودگه چو سقلابیان شوی احمر. مسعودس...
اسود. [ اُ ] ج ِ اَسَد. (غیاث ). شیران : از چهی بنمود معدومی خیال در چه اندازد اسود کالجبال .مولوی .
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) (بحر...) دریای سیاه . بحرالروس . بحر طرابزنده . (دمشقی ). رجوع به بحر اسود و رجوع به فهرست نخبةالدهر و ضمیمه ٔ معجم البلد...
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) یاقوت آرد: عوام بن الاصبع گوید: برابر بطن نخل ، کوهی است که آنرا اسود گویند نصف آن نجدی و نصف حجازی است . و آن کوهی...
اسود. [ اَ وَ ](اِخ ) بطنی از هَلباسُوید. (صبح الاعشی ج 1 ص 332).
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) نام یکی دو تن از ملوکی که در دوره ٔ ملوک ساسانی در حیره حکومت داشتند. بعضی نوادرو وقایع آنان مشهور است ولی تاریخ ...
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) مردی از بنی مُذحج ، مشعبد و سخنگوی و فصیح . (سبک شناسی ج 1 ص 264 از تاریخ بلعمی ).
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابومغیرة. محدث است .
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابراهیم بک . صاحب جریده ٔ لبنان و مدیر معارف متصرفیه ٔ جبل ، ویکی از اعضای مجلس اداره ٔ آن ناحیت . او راست : 1- التلید و...
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) لقب احمدبن الظاهر باﷲ عباسی . رجوع به احمد شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۹ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.