اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

الحان

نویسه گردانی: ʼLḤAN
الحان . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ لَحن .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ترجمان علامه تهذیب عادل ). آوازهای خوش و موزون . (آنندراج ). آوازها. (غیاث اللغات ). شکنها در سرود. و رجوع به لَحن شود :
زنان دشمنان در پیش ضربت
بیاموزند الحانهای شیون .

منوچهری .


بیندیش از آن خر که بر چوب منبر
همی پای کوبد به الحان قاری
بدان رقص و الحان همی بر تو خندد
تو از رقص آن خر چرا سوگواری ؟

ناصرخسرو.


فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها.

ناصرخسرو.


بر گل نو زندباف مطربی آغاز کرد
خواند به الحان خوش نامه ٔ پازند و زند.

سوزنی .


آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل نوحه ست پی الحان .

خاقانی .


سلیمانم نه خاقانی که جانم
بدان داودی الحان تازه کردی .

خاقانی .


در باغ ثنای صاحب الجیش
چون فاخته ساخته ست الحان .

خاقانی .


هر صبحدم نسیم گل از بوستان تست
الحان بلبل از نفس دوستان تست .

سعدی .


- خوش الحان . رجوع به خوش شود.
- صناعة الحان ؛ موسیقی . رجوع به موسیقی شود.
- علم الحان ؛ موسیقی . رجوع به موسیقی شود.
- فن الحان ؛ یکی از دو فن موسیقی ، و ازو ملایمت نغمات معلوم شود. (شهاب صیرفی ).
|| غلطها. اشتباهات . رجوع به لَحن شود :
یگانه ای که به هر جای او سخن گوید
حدیث اهل خرد خوار باشد و الحان .

سنائی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
الحان . [ اِ ] (ع مص ) سخن فهمانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). دریابانیدن چیزی . (مجمل اللغه ). دریاوانیدن چیزی . (ت...
خوش الحان . [ خوَش ْ / خُش ْ اَ ] (ص مرکب ) خوش آواز. خوش صوت . خوش نغمه : صبوحی زناشویی جام و می راصراحی خطیبی خوش الحان نماید. خاقانی .ای ...
تألیف الحان . [ ت َءْ ف ِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ج ِ تألیف لحن . ترکیب نغمات موسیقی با نظامی موزون .
الهان . [ اِ ] (ع مص ) هدیه دادن از سفر آینده را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). هدیه دادن کسی را که از سفر آید. (از اقرب الموارد).
الهان . [ اَ ] (اِخ ) نام قبیله ای است به اسم الهان بن مالک بن زیدبن اوسلةبن ربیعةبن خیاربن زیدبن کهلان بن سبأبن یشجب بن یعرب بن قحطا...
الهان . [ اَ ] (اِخ ) نام جایی نزدیک مدینه که ازآن ِ بنوقریظه بود. (از معجم البلدان ).
الهان . [ اَ ] (اِخ ) روستایی است در یمن که از «عرف » شانزده فرسخ و ازجبلان چهارده فرسخ فاصله دارد. (از معجم البلدان ).
علهان . [ ع َ ] (ع ص ) صفت از مصدر عَلَه در تمام معانی . (از متن اللغة). اسب که در لگام شادمانی نماید. (منتهی الارب ). اسب که در لجام نشاط ...
علهان . [ ع َ ] (اِخ ) نام مردی که گویند از اشراف بنی تمیم بود. (از لسان العرب ) (تاج العروس ).
علهان . [ ع َ ل َ ] (اِخ ) نام اسب أبومُلَیل ۞ عبداﷲبن حرب . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ).
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.