امر
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ʼMR
    
							
    
								
        امر. [ اَ م َرر ] (ع  ن تف ) تلخ تر. (منتهی  الارب ) (ترجمان  ترتیب  عادل ) (مهذب  الاسماء) (آنندراج ) (ناظم  الاطباء) (فرهنگ  فارسی  معین ). مقابل  احلی . و قول  خداوند است  و الساعة ادهی  و امر؛ قیامت  فضیح تر و تلخ تراست . (ناظم  الاطباء).  ||  محکم کارتر. (از اقرب  الموارد) (از ناظم  الاطباء). گویند: فلان  امر عقداً منه ؛ فلان  محکم  کارتر است  از او. (از اقرب  الموارد)(از ناظم  الاطباء). و مؤنث  آن  مُرّی ̍ است . (از اقرب الموارد). زنی  از عرب  گفته  است : صغراها مراها. (از اقرب  الموارد). و رجوع  به  مری  شود.  ||  (اِ) تلخ روده . (از منتهی  الارب ) (ناظم  الاطباء).  ||  روده های  سرگین . (از منتهی  الارب ) (از اقرب  الموارد) (آنندراج ). و آن  مانند لفظ اعم  است  برای  جماعت . (از منتهی  الارب ) (از اقرب  الموارد).  ||  سختی . (منتهی  الارب ) (ناظم  الاطباء). گویند: لقبت  منها الامرین ؛ دیدم  از وی  سختیها و تلخیها. (منتهی  الارب ).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۵۳۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۶۴ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  ادریس . رجوع  به  عمر ادریسی  (ابن  ادریس ...) شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  اُذَینَة. از مشایخ  شیعه  و ائمه ٔ روات  فقه  بود. (از الفهرست  ابن الندیم ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  اسحاق بن  احمد. رجوع  به  عمر غزنوی  (ابن  اسحاق بن ...) شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  اسحاق بن  یوسف . دوازدهمین  سلطان  موحدی  در مغرب . رجوع  به  عمر موحدی  (ابن  اسحاق بن ...) شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  اسحاق  واشی . رجوع  به  عمر واشی  (ابن  اسحاق ...) شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  اسماعیل . ملقب  به  رشیدالدین . رجوع  به  عمر فارقی  (ابن  اسماعیل بن ...) شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  ایوب  موصلی ، مکنی  به  ابواسحاق . محدث  بود. رجوع  به  ابوحفص  (عمربن ...) شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  بدر. ملقب  به  ضیاءالدین . رجوع  به  عمر موصلی  (ابن  بدربن ...) شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  بزری . نام  وی  عمربن  محمدبن  احمد، مکنی  به  ابوالقاسم  و ملقب  به  جمال الاسلام  و مشهور به  ابن  بزری  میباشد. فقیه  ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ )ابن  بکیر. از اصحاب  حسن بن  سهل . او اخباری  و راویه  ونسابه  است  و کتاب  معانی  القرآن  را فراء برای  او نوشت . او راست : یو...