اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

پی

نویسه گردانی: PY
پی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است . چیزی سپید ونرم در پیچیدن و سخت در گسستن که در بدن حیوانات بهم میرسد و آن را در عربی عصب نامند. (غیاث ). ریشه . (در رگ و ریشه ، رگ و پی ). عضلة، عضیلة. (منتهی الارب ).رشته ٔ سفید و سخت پراکنده در تمامی اندام آدمی و حیوان که بمغز منتهی شود و وسیله ٔ ارتباط مغز و عضو باشد. رجوع به عصب شود. فتر. (منتهی الارب ) :
که دشنام او ویژه دشنام ماست
که او از پی و خون واندام ماست .

فردوسی .


همه مهره ٔ پشت او همچو نی
شداز درد ریزان و بگسست پی .

فردوسی .


یکی دست بگرفت و بفشاردش
پی و استخوانها بیازاردش .

فردوسی .


بدرد پی و پوستشان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب .

فردوسی .


همه رودگانیش سوراخ کرد
بمغز و به پی راه گستاخ کرد.

فردوسی .


بیندازی عظام و لحم و شحمم
رگ و پی همچنان و جلد منشور.

منوچهری .


هزار پاره پی و استخوان و گوشت ببین
چگونه بست یک اندر دگر به یک مسمار.

ناصرخسرو.


آنکه شریفست همچو دون ، نه بترکیب
از رگ و مویست و استخوان و پی و خون .

ناصرخسرو.


آنگاه هفتاد و سه پاره ٔ آن استخوانها را در یکدیگر مسمار کردم و آن هفتاد و سه پاره را مجوف گردانیدم . (قصص الانبیاء ص 11).
غضروف چیزیست نرم تر از استخوان و سخت تر از پی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد، و پی ها را سست کند. (نوروزنامه ).
چون کمان خدمت تو خواهم کرد
تا تراپی بر استخوان باشد.
در پی اژدهای رایت تو
مارافعی شود عدو را پی .

ظهیر.


سری بود از مغز و از پی تهی
فرومانده بر تن همه فربهی .

نظامی .


نجوید جان از آن قالب جدائی
که باشد خون جامش در رگ و پی .

حافظ.


مهر جانان ز دل برون نتوان
که چو جان جا گرفته در رگ و پی .

یغما.


عصب ؛ پی مفاصل . علد؛ پی گردن . عثلول ؛ پی گردن اسپ که بر آن یال روید. فار؛ پی مردم . خصیلة؛ هر پی که با گوشت درشت باشد. عجایة، عجاوة؛ پی هر چه باشد. (منتهی الارب ). || استخوان مانندی نرم وبرنگ زرد و شفاف در تن حیوان . || (پی در پا) وتر. وتر ارغوب . رگی زهی که بر پشت پاشنه است ، میان پاشنه و ساق پای . قسمت غضروفی بالای پاشنه ٔ پا :
شکمشان بدرید و ببرید پی
همی ریخت بر رخ همه خون و خوی .

فردوسی .


بنزدیک دژ بیژن اندررسید
بزخمی پی باره ٔ او برید.

فردوسی .


ساق چون پولاد پی همچون کمان رگ همچو زه
سم چو الماس و دلش چون آهن و تن همچو سنگ .

منوچهری .


سپاهیان رنج عوام می نمودند...روزی مردمان شهر بتظلم آمدند. شاه بفرمود تا پانصد عوان را پی پا برکشیدند و بیدادیها برداشت . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ خطی نفیسی ). کسی را که پی های پای سست شودبرنتواند خاست و یا پیوندهای پا و زانو بگیرد... پای را در میان آب جو بنهد تا بصلاح باز آید. (نوروزنامه ). و همه ٔ چهارپایان را بشمشیر پی میبرید. (مجمل التواریخ والقصص ).
جاه تست آن ز جهان بیش جهانی که درو
وهم را پی ببرد حیرت و فکرت را پر.

انوری .


دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.

نظامی .


دو اسبه تا ندواند پی زمانه ببر
ملایم ار نرود گوش روزگار بمال .

شاپور (از آنندراج ).


پی کردن اسپی را؛ وتر ارغوب او را بیک زخم بریدن . رجوع به پی کردن و پی بریدن شود. عجایه ، عجاوة؛ پی که در آن سر استخوانهای بند دست ستور ترتیب یافته یا پی دست یا پای یا پی باطن سم اسب و گاو. (منتهی الارب ). خلع؛ گسستن پی پاشنه ٔ کسی . (منتهی الارب ). خالع؛ پیچیدگی پی پاشنه و گسستگی آن . (منتهی الارب ). عرقوب ؛ پی سطبر پاشنه ٔ مردم . پی پای ستور. (منتهی الارب ). دابرة؛ پی پاشنه ٔ مردم . (منتهی الارب ). اسروع ؛ پی باطن پای و دست آهو. (منتهی الارب ). عقب ؛ پی بر کمان پیچیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). || (پی در کمان ) زه که بر کمان پیچند. چیزی که برکمان و زین اسپ و بر تیر جایی که پیکان در آن کنند پیچند. (برهان ):
پی در گاو است و گاو در کهسار است
ماهی سریشمین بدریا بارست
بز در کمر است و توز در بلغار است
زه کردن این کمان بسی دشوار است .

(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).


ز زنجیر بر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختند.

اسدی (گرشاسبنامه ).


بدان کان کمان آهنست از درون
دگرچوب و توز و پی است از برون .

اسدی (گرشاسبنامه ).


سرعان ؛ پي هر دو جانب استخوان پشت است بر شکل موی مجتمع، پس آن را از گوشت پاک کنند و از آن زه کمانهای غریبه سازند. جلماق ، جرماق ؛ پی که بر کمان پیچند. جلز؛ پی پیچیده در اطراف تازیانه . درجلة؛ پی پیچیدن بر کمان خود. عقبة؛ پی که از آن زه سازند و ریسمان بافند. جلاز؛ پی پیچیده در اطراف تازیانه و بر کمان و جز آن . جلز؛ پی پیچیدن بر دسته ٔ کارد و غیر آن . (منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۶۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۸ ثانیه
پی آب . [ پ َ ] (اِ) نامی که در دامغان و خوار به پَدَه دهند. رجوع به پده شود. و نیز آن را در این نواحی پی چوب گویند. رجوع به پی چوب ش...
پی سر. [ پ َ / پ ِ س َ ] (اِ مرکب ) (از: پی ، پشت + سر بمعنی رأس پشت گردن ) قفا. قذال . || پشت گردنی . لت . سیلی که بپشت گردن زنند.زدن به ...
پی رس . [ پ َ / پ ِ رَ ] (نف مرکب ) آنکه از عقب و از پی رسد. آنکه از دنبال درآید و ملحق گردد.
پی رو. [ رَ وَ ] (اِخ ) نامی رود نیل را آنچنانکه در کتیبه ٔ داریوش بزرگ که نزدیک کانال سوئز یافته اند آمده است . (ایران باستان ج 1 ص 571).
پی زن . [ پ َ /پ ِ زَ ] (نف مرکب ) قایف . آنکه از اثر پای پیماینده را شناسد : بعد از دیدن آن غار و سنگلاخ در خصوص ابی کرز پی زن شبهه کردم ...
پی تی . (اِ) دیزی کوچک . دیزی . تیَره (در تداول مردم قزوین ). || آبگوشت .
پی تی . (اِ) پیچّی . (در تداول مردم قزوین ). لقمه . پیته .
پی تی . (اِخ ) ۞ نام زنی غیبگوی در معبد دلف . رجوع به پی تیا و ایران باستان ج 1 ص 272 و 665 و 667 و 749 و 781 و ج 2 ص 1214 و 1226 و 1227 شود)...
پی جو. [ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) جوینده ٔ اثر پا. مجازاً، فاحص . کاونده . جستجوکننده .- پی جوی کسی (چیزی ) شدن ؛ در جستجوی آن بودن .
پی جوب . [ پ َ / پ ِ ] (اِمرکب ) (از: پی بمعنی دنبال + جوب ، مصحف جوی ، نهر آب ) قسمی سفیدار، و در منجیل و خوار و دامغان بدین نام مشهور است . ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۲۷ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.