اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ثفی

نویسه گردانی: ṮFY
ثفی . [ ث َف ْی ْ ] (ع مص ) پیروی کردن کسی را. || ثفی قدر؛ بر دیگ پایه نهادن دیگ را. || سه زن کردن مرد. || ثفی قوم ؛ دفع کردن و راندن آنان را. (ذیل اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
صفی .[ ص َ ] (اِخ ) نام وی شیخ محمد و از شعرای ایران و از مردم شیراز است ، در علم حساب ید طولی داشته و به هندوستان رفت و به سال 974 در ...
صفی . [ ص َ ] (اِخ ) خلیل بن ابی بکربن محمدبن صدیق مراغی ، فقیه حنبلی مقری . وی به سال پانصد و نود و اند متولد شد. از خرستانی و ابن ملاعب ...
صفی . [ ص َ ] (اِخ ) رشتی ، نصرآبادی آرد: میرصفی جوان آراسته در ظاهر و باطن خوش خوی و خوش روی بود. وسعت مشرب او بمرتبه ای بود که برحمت صرف...
صفی . [ ص َ ] (اِخ ) سبزواری . رجوع به علی بن حسین کاشفی شود.
سفی . [ س َف ْی ْ ] (ع مص ) بردن باد خاک را. (مجمل اللغة). بردن باد خاک را و برداشتن . (ناظم الاطباء).
سفی ً. [ س َ فَن ْ ] (ع مص ) بیخرد گردیدن . || شکافته شدن دست . بهاین معنی [ س َف ْی ] است . || کم موی شدن پیشانی است . || (اِ) خاک باد...
صفی ا. [ ص َ یُل ْ لاه ] (اِخ ) لقب آدم ابوالبشر علیه السلام است . رجوع به آدم و رجوع به صفی شود.
هم صفی . [ هََ ص َ ] (حامص مرکب ) هم صف بودن . در شمار گروهی قرار گرفتن : هم صفی به که با سپاه کرم بخل را هم صفی نمی شاید.خاقانی .
صفی حلی . [ ص َفی ی ِ ح ِل ْ لی ] (اِخ ) رجوع به صفی الدین حلی شود.
شاه صفی . [ ص َ ] (اِخ ) ششمین پادشاه از خاندان صفویه . رجوع به صفی (شاه ) شود.
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۸ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.