ثلط
نویسه گردانی:
ṮLṬ
ثلط. [ ث َ ] (ع اِ) ریخ پیل و مانندآن . || (مص ) ریخ زدن گاو و اشتر و کودک وجز آن . || سرگین اوکندن . || ثلط کسی را؛ زدن او را به ثلط. آلودن کسی را به ریخ .
واژه های همانند
۲۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن نوفل بن حارث عبدالمطلب ، داماد امیرالمؤمنین علی علیه السلام است .
صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن قویدبن احمد الحنفی ، مکنی به ابی احمد، تابعی است .
صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن محمد خازکی ، مکنی به ابی همام ، تابعی است .
صلت . [ص َ ] (اِخ ) ابن مخرمةبن المطلب بن عبدمناف القرشی . صحابی است و از غنائم خیبر سهم برد. (قاموس الاعلام ).
سلت . [ س َ ](ع مص ) برآوردن روده را بدست . || از بن بریدن بینی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بینی بریدن بشمشیر. (تاج المصادر بیهقی ) (از اق...
سلت . [ س ُ ] (ع اِ) جو یا جو بی پوست یا نوعی از آن یا همان جو ترش است و قیل نوعی از گندم و اول صحیح تر است . (منتهی الارب )(آنندراج ) (اقر...
سلت . [ س ِ ] (اِخ ) کلت . قومی از اصل هند و اروپایی (هند و ژرمانی ). که مهاجرتهای عمده ٔ ایشان بازمنه ٔ قبل تاریخ میرسد. این قوم نخست اروپ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
بی صلت . [ ص ِ ل َ ] (ص مرکب ) (از: بی + صلت = صلة) بی صله . بدون جایزه . بی پاداش : بی صلت و مشاهره این چنین قصیده گفت تواند. (تاریخ بیهق...
صلت دادن . [ ص ِ ل َ دَ ] (مص مرکب ) جایزه دادن . عطا دادن : داود سواران را صلت داد و گفت تاپیل سوی نشابور برند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 5...