 
        
            حائز
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ḤAʼZ
    
							
    
								
        حائز. [ ءِ ] (ع  ص ) نعت  فاعلی  از حیازت  و حوز. جامع :  لیکون  للمزید من  فضل  اﷲ حائزاً و من  الثواب  بالقدح  المعلی  فائزاً. (تاریخ  بیهقی ، نامه ٔ خلیفه  القائم بامراﷲ).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۱۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید 
اینجا کلیک کنید.
                    
										
 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید 
اینجا کلیک کنید.
                    
										
 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید 
اینجا کلیک کنید.
                    
										
 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        صاحب ، دارا ، برخوردار ، دارنده شدن. مثال: رای گیری برای انتخاب ۵ عضور اصلی و دو عضو علیالبدل شورای مرکزی کانونهای کارآفرینی سراسر کشور صورت گرفت که...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حائض . [ ءِ ] (ع  ص ) نعت  فاعلی  از حیض . حائضة. زن  خون دیده . زن  ناپاک . زن  بی نماز.زن  حیض فتاده . عارِک . دارِس . ارهون . طامث . لک دیده .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حایز. [ ی ِ ] (ع  ص ) حائز. نعت  فاعلی  از حیازت . گردآورنده . جامع.-  حایز شرائط ؛ واجد شرایط. جامع شرایط لازم . و رجوع  به  حائز شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حایض . [ ی ِ ] (ع  ص ) نعت  فاعلی  از حیض . حایضة. (منتهی  الارب ) (صراح ). ج ، حیض ، حوایض . (مهذب  الاسماء) (منتهی  الارب ). و رجوع  به  حائض  شود :...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حایذ. [ ی ِ ] (اِخ ) ابن  ابی سلوم . شخصی  داستانی  که  به  منبع رود نیل  رفته است . رجوع  به  حامدبن  ابی سلوم  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حائض  شدن . [ ءِ ش ُ دَ ] (مص  مرکب ) درس . دروس . طَمث . طهر.لک  دیدن . خون  دیدن . ناپاک  شدن . حیض  افتادن  او را.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حایض  شدن . [ ی ِ ش ُ دَ ] (مص  مرکب ) تحیّض . عذر دیدن . حایض  گشتن . بی نماز شدن . و رجوع  به  حائض  شود.