اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حم

نویسه گردانی: ḤM
حم . [ ح ُم م ] (ع اِ) بهین شتر. (منتهی الارب ). کریمه از شتران . (اقرب الموارد). ج ، حمائم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || حم الشی ؛ معظم آن . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || حم الظهیرة؛ شدت گرمای نیم روزه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۸۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
هم گشت . [ هََ گ َ ] (ص مرکب ) هم سیر. دو کس که با هم سیر و گردش نمایند. (آنندراج ).
هم لخت . [ هََ ل َ ] (اِ مرکب ) وصله و پاره که بر چیزی دوزند. (یادداشت مؤلف ). || نوعی از پای افزار چرمی . (آنندراج ) (برهان ) : به شاهراه ...
هم لقب . [ هََ ل َ ق َ ] (ص مرکب ) دو تن که لقب آنها یک لفظ باشد : بود پیری بزرگ «نرسی »نام هم لقب با برادر بهرام .نظامی .
هم لوح . [ هََ ل َ / لُو ] (ص مرکب ) دو کودک که لوح مکتب دارند و کنار هم نشینند : با آن پسران خردپیوندهم لوح نشسته و خری چند...نظامی .
هم گهر. [هََ گ ُ هََ ] (ص مرکب ) هم گوهر. هم نژاد : هم گهرانش به تبرک گرندسم ّ خر عیسی مریم به زر.سوزنی .
هم گیر. [ هََ ] (نف مرکب ) متصل و ملصق . به هم گرفته و چسبیده . (یادداشت مؤلف ).- هم گیر شدن ؛ ملصق شدن ذرات چیزی به یکدیگر. (یادداشت مؤ...
هم کام . [ هََ ] (ص مرکب ) هم آرزو. دو تن که یک مراد خواهند : دلاَّرام او بود و هم کام اوهمیشه به لب داشتی نام او.فردوسی .
هم قدح . [ هََ ق َ دَ ] (ص مرکب ) هم کاسه و هم پیاله . (آنندراج ). || ندیم . (یادداشت مؤلف ).
هم قدر.[ هََ ق َ ] (ص مرکب ) هم قیمت . هم مرتبه . (آنندراج ).
هم قدم . [ هََ ق َ دَ ] (ص مرکب ) همراه و هم سفر و هم طلب . (برهان ) : تا کی دم اهل ، اهل دم کوهمراه کجا و هم قدم کو؟ نظامی (لیلی ومجنون ص ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۳۹ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.