 
        
            خوش 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ḴWŠ 
    
							
    
								
        خوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ ) قریتی  است به  اسفراین . (از معجم  البلدان ) (یادداشت  مؤلّف ).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۵۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        خوش برگ . [ خوَش ْ / خُش ْ ب َ ] (ص  مرکب ) کنایه  از صاحب  ثروت  و باسامان . (آنندراج ) : نخواهم  دل  از او خوش برگ  گرددکه  مفلس  زود شادی مرگ  گردد...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خوش باش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (نف  مرکب ) خوشباشنده .  ||  خوش آمد که  تملق  باشد. (لغت  محلی  شوشتر، نسخه ٔ خطی ).  ||  خوش آمدگو : بغفلت  عمر شد حافظ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خوش باش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِ مرکب ) زمینهایی  که  بکسی  که  طرف  میل  باشد می بخشند بشرطی  که  آن  شخص  چیز کمی  بصاحب  داده  و در وقت  احضار بخدم...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خوش باد. [ خوَش ْ / خُش ْ ](ص  مرکب ) با باد نیکو. با باد خوب . رَیِّح : یوم  ریح ؛روزی  خوش باد. (یادداشت  مؤلف ). عذوت  الارض ؛ خوش باد گردید. عذا ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خوش بخت . [ خوَش ْ / خُش ْ ب َ ] (ص  مرکب ) سعید. بختور. نیک روز. نیک اختر. مرزوق . بختیار. خوش طالع. مقابل  بدبخت . دولت یار. خوش اقبال . مسعود. بلند...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خوش بده . [ خوَش ْ / خُش ْ ب ِ دِه ْ ] (نف  مرکب ) خوش حساب . آنکه  بدهکاری های  خود رابموقع تأدیه  کند. مقابل  بدبده . (یادداشت  مؤلف ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خوش برش . [ خوَش ْ / خُش ْ ب ُ رِ ] (ص  مرکب ) خوش قطع (جامه ). جامه ای  که  برش  آن  نکوست . (یادداشت  مؤلف ).  ||  کنایه  از خوش اندام  و خوش هیکل ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خوش هیئت . [ خوَش ْ / خُش ْ هََ / هَِ ءَ ] (ص  مرکب ) خوش ترکیب . با هیئت  خوب . خوش شکل .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خوش هیکل . [ خوَش ْ / خُش ْ هََ / هَِ ک َ ] (ص  مرکب ) با هیکل  خوب . با اندام  متناسب . با قامت  موزون .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خوش وعده . [ خوَش ْ / خُش ْ وَ دَ / دِ ] (ص  مرکب ) صادق الوعد. آنکه  بوعده ٔ خود وفا کند. آنکه  از وعده ٔ خود تخلف  نکند.