اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زاد

نویسه گردانی: ZʼD
زاد. (مص مرخم ) بمعنی زائیدن باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ رازی ). زادبوم ؛ وطن . رجوع به زادبوم شود. || مخفف زاده . زائیدن . (برهان قاطع) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
بر شاه شد زادفرخ چو گرد
سخنهای ایشان همه یاد کرد.

فردوسی .


دل روشن نامور شد سیاه
که تا چون کند بد بدان زاد شاه .

فردوسی .


- آدمیزاد :
به هر بقعه ای کادمیزاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید.

نظامی .


چنان کادمی زاد را زان نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا.

نظامی .


- پاک زاد :
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد.

سعدی (بوستان ).


- پری زاد :
دستان که تو داری ای پری زاد
بس دل ببری بکف و معصم .

سعدی (ترجیعات ).


پری که در همه عالم بحسن موصوفست
ز شرم همچو پری زاد میشود پنهان .

سعدی .


- پیش زاد .
- ترک زاد :
سخن بس کن از هرمز ترک زاد
که اندر زمانه مباد آن نژاد.

فردوسی .


- حورزاد :
می خور ز دست لعبتی حورزاد
چون زاد سروی بر گل و یاسمن .

فرخی .


تو گفتی که عفریت و بلقیس بود
قرین حورزادی به ابلیس بود.

سعدی (بوستان ).


شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن به آغوش مأمون نداد.

سعدی (بوستان ).


- خاک زاد :
نشاید بنی آدم خاک زاد.

سعدی (گلستان ).


- خانه زاد .
- دیوزاد :
همی هر چه روز آمد آن دیوزاد.
قوی دست گردد که دستش مباد.

نظامی .


- زاد بر زاد .
- زادبوم .
- زاد و بود .
- زاد و رود .
- زه و زاد .
- شهمیرزاد.
- فرخ زاد .
- کشمیرزاد :
همان پای کوبان کشمیرزاد
معلق زن از رقص چون دیوباد.

نظامی .


- مادرزاد :
ز مادر آمده بی گنج و ملک و خیل و حشم
همی روند چنان کآمدند مادرزاد.

سعدی .


- ناپاکزاد .
- نوزاد :
بگوش آمد آواز نوزاد من .

نظامی .


- نیوزاد :
نوازید و نالید و زین برنهاد
بر او برنشست آن یل نیوزاد.

فردوسی .


- همزاد .
و رجوع به زاد بر زاد. زادبود. زاد و بوم . زادبوم . زاد و رود. زه و زاد. شهمیرزاد و فرخ زاد در این لغت نامه شود. || بمعنی کره ٔ نوزاده شده از اسب و خر نیز آمده است . (برهان قاطع). || (ص ) مخفف آزاد است که نقیض بنده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ) :
منوچهر چون زادسرو بلند
بکردار طهمورث دیوبند.

فردوسی .


و رجوع به زاد سرو در این لغت نامه شود.
بدو گفت کای زادمرد جوان
چرائی پر از دردو تیره روان .

فردوسی .


همی خواندند آفریني بدرد
که این نیک پی خسرو زادمرد.

فردوسی .


بماند به تیمار و دل پر ز درد
چو ما مانده ایم ای شه زادمرد.

فردوسی .


بدو گفت کای زادمرد جوان
چنین رای از خود زدن چون توان .

نظامی .


جهان دار فرمود کان زادمرد
فروشویداز دامن خویش گرد.

نظامی .


زادمردی ۞ چاشتگاهی دررسید
درسرا عدل سلیمان دردوید.

مولوی (مثنوی ).


رجوع به زادمرد در این لغت نامه شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
زاد. (اِ) سن و سال . (برهان قاطع) (آنندراج ). لهذا مردم سالخورده را بزادبرآمده خوانند. (برهان قاطع) : مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن سنگش چ...
زاد. (ع اِ) طعامی که در سفر با خود گیرند. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ). توشه . (دهار) (آنندراج ) : زاد همی ساز و شغل خوش همی برچند بری شغل ...
زاد. (اِخ ) زاتون . زاد. امیر برشلونه . شکیب ارسلان آرد:امیر برشلونه را زاتون و زادو و زاد نیز خوانند و بنظر میرسد محرّف سعدون و یا سعد باشد. (ا...
زاد. (اِخ ) (باب الَ ...) یکی از دروازه های نیشابور بوده است . مؤلف تاریخ سیستان آرد: عمرو لیث با لشکر رافعبن هرثمه [ که بنفع خلیفه نبرد ...
زاد. (اِخ ) ابن خودکام مکنی به ابوالوفاء شاعر و نویسنده ٔ معاصر ابوسعد شهریاربن خسرو. وی نامه ای (متضمن توصیف حویزه و اهالی آن و شکایت از...
زاد. (اِخ ) ابن ماهیان بن مهربن دابر الهمدانی ازملوک حیره است که پس از ایاس بن قبیصه طائی فرمانروای عرب شد و هفده سال پادشاهی نمود. (...
زأد. [ زَءْدْ / زَ ءَ / زُءْدْ ] (ع مص ) ترسانيدن کسی را. (منتهی الارب ) (تاج العروس ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). و زئود نیز آمد...
زاد بر زاد. [ ب َ ] (ق مرکب ) مخفف زاده بر زاده بمعنی پشت بر پشت و اباً عن جدّ. (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) : همه زاد بر زاد خویش منندکه ...
بی زاد. (ص مرکب ) (از: بی + زاد عربی ) بی توشه . آنکه زاد ندارد. (یادداشت مؤلف ): ارمال ؛ بی زاد ماندن قوم . (تاج المصادر بیهقی ).
بی زاد. (ص مرکب ) بی زاده . بی فرزند. بی نسل .
« قبلی صفحه ۱ از ۷ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.