اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زاد

نویسه گردانی: ZʼD
زاد. (ع اِ) طعامی که در سفر با خود گیرند. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ). توشه . (دهار) (آنندراج ) :
زاد همی ساز و شغل خوش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه .

کسائی .


بی زاد مشو برون و مفلس
زین خیمه ٔ بی در مدوّر.

ناصرخسرو.


زاد برگیر و سبک باش و مکن جای قرار
خانه ای را که مقیمانش همه بر سفرند.

ناصرخسرو.


الفنجگاه تست جهان زین جا
برگیر زود زاد ره محشر.

ناصرخسرو.


زادره هیچ نداریم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بیخبریم .

خاقانی .


زین دم معجزنمای مگذر خاقانیا
کز دم این دم توان زاد عدم ساختن .

خاقانی .


گر زاد ره مکه تحفه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر، سبحه ز گل سلمان .

خاقانی .


و با ایشان از وجه زاد و توشه گرده ای بیش نبود... تا آخرالامربر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر بدین گرده خوردن اولی تر. (سندبادنامه ص 49). مدت آن مجاهدت دراز کشید و اهبت و زادی که داشتیم نماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16).
از دعا زاد راه میکردم
خیری از بهر شاه میکردم .

نظامی .


زاد ره و ذخیره ٔ این وادی مهیب
در طشت سربریده چو یحیی نهاده اند.

عطار.


زاد راه مرد عاشق نیستی است
نیست شو در راه آن دلخواه نیست .

عطار.


تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد.

مولوی (مثنوی ).


راه گم کرده بودم و از زاد چیزی با من نمانده بود. (گلستان ). مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت ... و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. (گلستان ).
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زادخویش .

سعدی (بوستان ).


مکارم تو به آفاق می برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار.

حافظ.


زاد راه حرم وصل نداریم مگر
بگدائی ز در میکده زادی طلبیم .

حافظ.


از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی برنمیداری از این منزل چرا.

صائب .


|| طعام اندک . قوت لایموت :
گفت چون ندهی بدین سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم اتحاد.

مولوی (مثنوی ).


حکیم عرب راپرسید [ اردشیر بابکان ] که روزی چه مایه طعام بایدخوردن ، گفت روزی صد درم سنگ زاد کفایت کند.(گلستان ). || نوعی خرما است که آن را ازاذ و زاذ نیز نامند. رجوع به زاذ شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
زاد. (مص مرخم ) بمعنی زائیدن باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ رازی ). زادبوم ؛ وطن . رجوع به زادبوم شود. || مخفف زاده . زائیدن . (برهان قاطع) (آنن...
زاد. (اِ) سن و سال . (برهان قاطع) (آنندراج ). لهذا مردم سالخورده را بزادبرآمده خوانند. (برهان قاطع) : مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن سنگش چ...
زاد. (اِخ ) زاتون . زاد. امیر برشلونه . شکیب ارسلان آرد:امیر برشلونه را زاتون و زادو و زاد نیز خوانند و بنظر میرسد محرّف سعدون و یا سعد باشد. (ا...
زاد. (اِخ ) (باب الَ ...) یکی از دروازه های نیشابور بوده است . مؤلف تاریخ سیستان آرد: عمرو لیث با لشکر رافعبن هرثمه [ که بنفع خلیفه نبرد ...
زاد. (اِخ ) ابن خودکام مکنی به ابوالوفاء شاعر و نویسنده ٔ معاصر ابوسعد شهریاربن خسرو. وی نامه ای (متضمن توصیف حویزه و اهالی آن و شکایت از...
زاد. (اِخ ) ابن ماهیان بن مهربن دابر الهمدانی ازملوک حیره است که پس از ایاس بن قبیصه طائی فرمانروای عرب شد و هفده سال پادشاهی نمود. (...
زأد. [ زَءْدْ / زَ ءَ / زُءْدْ ] (ع مص ) ترسانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (تاج العروس ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). و زئود نیز آمد...
زاد بر زاد. [ ب َ ] (ق مرکب ) مخفف زاده بر زاده بمعنی پشت بر پشت و اباً عن جدّ. (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) : همه زاد بر زاد خویش منندکه ...
بی زاد. (ص مرکب ) (از: بی + زاد عربی ) بی توشه . آنکه زاد ندارد. (یادداشت مؤلف ): ارمال ؛ بی زاد ماندن قوم . (تاج المصادر بیهقی ).
بی زاد. (ص مرکب ) بی زاده . بی فرزند. بی نسل .
« قبلی صفحه ۱ از ۷ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.