زاد. (اِ) سن و سال . (برهان قاطع) (آنندراج ). لهذا مردم سالخورده را بزادبرآمده خوانند. (برهان قاطع)
: مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمّر.
فرخی .
همه کرامت زین رو همی رسید به وی
بدان زمان که کم از بیست ساله بود به زاد.
فرخی .
ای ماه سخنگوی من ای هورنژاد
از حسن بزرگ و کودک خرد به زاد.
عنصری .
بخاصه جوانی دل از بخت شاد
که باشد ورا بیست و یکسال زاد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
وزیران را گفت [ شاپور ذوالاکتاف ] مرا تا این غایت از نارفتن بجهاد مفسدان عذر آن بود که به زاد کوچک بودم و قوت سلاح برداشتن وجنگ کردن نداشتم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
هر ساله بلا و سختی و رنج
من بیش کشیده ام در این زاد.
مسعودسعد.
و ازپسران او آنکه به زاد بزرگتر بود و شهامت و حزامت بیشتر تاج فرق شاهی و سراج وهاج الهی ... (جهانگشای جوینی ). جایگاه او بر پسرش حسام الدین امیرحسین هر چند به زاد از پسران دیگر خردتر بود مقرر داشت . (جهانگشای جوینی ). علاءالدین هنوز در سن شباب بود چه در زاد میان ایشان هشتده سال بیش تفاوت نبود. (جهانگشای جوینی ).
-
به زاد برآمده ؛ پیر. سالخورده
: سوده زنی بود بزاد برآمده ... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). زنی بزاد برآمده ام و مرا به محمددادی و مقصودی نیست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
از طبیب پرسیدم گفت : بزادبرآمده
۞ است و در سه علت متضاد دشوار است علاج آن . اگر از این حادثه بجهد نادر باشد. (تاریخ بیهقی ).
-
دیرینه زاد ؛ معمر. سالخورد. سالخورده
: جهاندیده ٔ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.
سعدی (بوستان ).
-
زادخوست ، زادخو، زادخور ؛ سالخورد. کهنسال . و رجوع به این کلمات شود.