گفتگو درباره واژه گزارش تخلف سخر نویسه گردانی: SḴR سخر. [ س َ خ َ / س ُ خ َ/ س ُ خ ُ ] (ع مص ) فسوس کردن با کسی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). فسوس کردن و فسوس داشتن . (دهار). افسوس کردن . (تاج المصادر بیهقی ). فسوس . (دهار) : تا مر مرا تو غافل و ایمن نیافتی از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا.ناصرخسرو. واژه های قبلی و بعدی واژه های همانند ۲۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه واژه معنی صخر صخر. [ ص َ خ َ ] (ع اِ) ج ِ صخرة. رجوع به صخرة شود. صخر صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن جعد الخضری . وی شاعری فصیح است که دو دولت اموی و عباسی را دریافت و شیفته ٔ کاس دختر بجیر بود و مشهورترین شعر او در... صخر صخر. [ ص َ] (اِخ ) ابن جندلة مکنی به ابوالمعلی ، تابعی است . صخر صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن جویریة. مکنی به نافع، محدث است . صخر صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن حبیب الشاعر. وی از بنی صبح بن کاهل از بطون هذیل است . (عقد الفرید ج 3 ص 288). صخر صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن حرب . رجوع به سفیان صخربن حرب شود. صخر صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن صدقة مکنی به صدقة، تابعی است . سجستانی حدیثی در باره ٔ منع زُخرفه ٔ مساجد از او آورده است . (المصاحف ص 150). صخر صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن عمروبن الشرید السلمی وی برادر خنساء است . عمرو پدر او بموسم دست صخر و برادر او معاویه را می گرفت و بر مردم فخر میکرد و... صخر صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن مسلم بن نعمان عبدی . مردی شجاع و از رؤساء است و در جنگ های اشرس و ترک و در ماوراءالنهر حاضر بوده و در یکی از این ... صخر صخر. [ ص َ] (اِخ ) ابن هلالی المزنی . رجوع به صخرالمزنی شود. تعداد نمایش: 10 20 50 100 همه موارد « قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی » نظرهای کاربران نظرات ابراز شدهی کاربران، بیانگر عقیده خود آنها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست. برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود