سخی . [ س َ خی ی
/ خی ] (از ع ، ص ) جوانمرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (دهار). راد. (صحاح الفرس ). ج ، اسخیاء، سُخَواء. (منتهی الارب )
: هر چند به تن خویش کاری و سخی باشند و تجمل و آلت دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
218).
صدر سخی که لازم افعال اوست بذل
این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش .
خاقانی .
سفله مستغنی و سخی محتاج
این تغابن ز بخشش قَدَر است .
خاقانی .
سخی را به اندرز گویندبس
که فردا دو دستت بود پیش و پس .
سعدی .
-
سخی الطبع ؛ راد. جوانمرد. گشاده دست .
-
سخی کف ؛ بذال . بخشنده
: سخی کفی که دل او کتاب مکرمتست
که هیچ آیت از او تا بحشر لاتنسخ .
سوزنی .
|| بعیر سخی ؛ شتر لنگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ).