 
        
            سلاءة
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        SLAʼ
    
							
    
								
        سلاءة. [ س ُل ْ لا ءَ ] (ع  اِ) خار خرمابن . ج ، سلاء. یکی  سُلاّء. (منتهی  الارب ) (ناظم  الاطباء).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۸۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        صلاح . [ ص َ ] (ع  اِمص ) نیکی . ضد فساد که  تباهی  باشد. (منتهی  الارب ) (غیاث  اللغات ). ضد فساد. (مهذب  الاسماء). عَبش . عَبَش . (منتهی  الارب ). م...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        صلاح . [ ص َ ] (اِخ ) نام  مکه  شرفهااﷲ تعالی  است . (منتهی  الارب ). نامی  است  مکه  را. (مهذب  الاسماء).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        صلاح . [ ص ِ ] (ع  مص ) هم  دیگر آشتی  کردن . (منتهی  الارب ). آشتی  و مصالحه . (غیاث  اللغات ).  ||  نیکوئی  کردن . (منتهی  الارب ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        صلاح . [ ص َ ] (اِخ ) ابن  احمدبن  عزالدین  مؤیدی  حسنی  فاضلی  یمانی  و از سادات  است . وی  در صنعاء متولد شد و کتاب ها کرد که  از آن  جمله  شرح  فص...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        صلاح . [ ص َ ] (اِخ ) ابن  مبارک  بخاری  نقشبندی  از متصوفه ٔ بزرگ  قرن  هشتم  هجری . او راست : انیس  الطالبین  و عدة السالکین  فی  مناقب  خواجه  بهاء...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        سلاح دست . [ س ِ دَ ] (ص  مرکب ) مرد سپاهی  که  سلاحدار باشد. (غیاث ) (آنندراج ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        سلاح ور. [ س ِ وَ ] (ص  مرکب ) مسلح . صاحب  سلاح . سلاحدار: مردم  آنجا بیشترین  سلاح ور و دزد باشند. (فارسنامه ٔ ابن  البلخی ). چون  فضلویه  فراخاست  ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        سلاح عربی است که با «ها» پارسی چیوان (= جمع) بسته شده  و پارسی آن اینهاست:
کانْسان (کانس از اوستایی: کانْستَرَ= سلاح + «ان»)
ساسْتان (ساست از سنسکری...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        صلاح لو. [ ص َ ] (اِخ ) دهی  است  از دهستان  قلعه برزند بخش  گرمی  شهرستان  اردبیل  در 25هزارگزی  شمال  باختری  گرمی  و 15هزارگزی  شوسه ٔ اردبیل  به  ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        صلاة کش . [ ص َ ک َ / ک ِ ] (نف  مرکب ) شخصی  که  مردمان  را با گفتن  لفظ الصلاة برای  نمازعید یا نماز مرده  آگاه  میسازد. آنکه  بر فراز مناره  یا مأ...