سمج . [ س ُ ] (اِ) جایی  را گویند در زیرزمین  یا در کوه  بجهت  درویشان  و فقیران  یا گوسفندان  بکنند. (برهان ). نقب  و حفره  بزیر زمین  اندرکنده . (لغت  فرس  اسدی ) 
: شو بدان  کنج  اندرون  خمی  بجوی 
زیر او سمجیست  بیرون  شو بدوی . 
رودکی .
فرمود تا آن  سمج  بخشت  و گل  استوار کرد. (تاریخ  بیهقی ).
هیچ  پنهان  خانه  آن  زن  را نبود
سمج  و دهلیز و ره  بالا نبود. 
مولوی .
 ||  زندان  را نیز گویند. با جیم  فارسی  و به  فتح  هم  بنظر آمده . (برهان ). سردابه  بزیر زمین  که  زندان  دزدان  باشد. (آنندراج ). زندان  که  در بالای  کوه  برای  محبوسین  سازند. (آنندراج ) 
: زین  سمج  تنگ  چشمم  چون  چشم  اکمه  است 
زین  بام  گشت  پشتم  چون  پشت  پارسا. 
مسعودسعد.
از زمین  برترم  و نیست  هوا سمج  مرا
پس  مرا جای  بدینسان  نه  زمین  و نه  هواست . 
مسعودسعد.
||  هر مجرای  زیرزمینی .  ||  کان . معدن .  ||  مجرای  فاضل  آب . (ناظم  الاطباء).