عرف 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ʽRF 
    
							
    
								
        عرف . [ ع َ ] (ع  مص ) بریدن  یال  اسب  را. (منتهی  الارب ). پش  اسب  بریدن . (المصادر زوزنی ). فش  اسب  بریدن . (دهار). «عرف » اسب  را بریدن . واز آن  جمله  است  که  گویند «هو یعرف  الخیل ». (از اقرب الموارد).  ||  صبر گزیدن . (از منتهی  الارب ).  ||  اقرار به  گناه  کردن  و پذیرفتن . (از منتهی  الارب ). عِرفان . رجوع  به  عرفان  شود.  || پاداش  دادن  کسی  را. و از آن  جمله  است  که  گویند «أنا أعرف  للمحسن  و المسی ٔ»؛ یعنی  عمل  شخص  نیکوکار و زشت کار، و آنچه  را موافق  آن  در مقابل  عملش  باید کرد،بر من  مخفی  نباشد. (از منتهی  الارب ). و کسائی  «عرف  بعضه  ...» را بتخفیف  خوانده  است  یعنی  پاداش  داد حفصة رضی  اﷲ عنها را نسبت  به  قسمتی  از آنچه  انجام  داده  است ، و یا به  این  معنی  است  که  به  قسمتی  از آن  اقرار کرد و از قسمتی  دیگر اعراض  کرد. (از منتهی  الارب ). عِرفان . رجوع  به  عرفان  شود.  ||  ریش  برآوردن  کف دست . (فعل  آن  به  صیغه ٔ مجهول  به  کار رود). (از منتهی  الارب ). «عرفة» یعنی  قرحه  و زخم  در شخص  پدیدار شدن ،و چنین  شخص  را «معروف » گویند. (از اقرب  الموارد).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۳۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        قانون نانوشته یا مدون شده در گذشته، مختص یک قوم و سپس یک گروه اجتماعی و متشکل از مجموعهای از قواعد حقوقی حاکم بر امور عمومی و خصوصی که بر اساس آداب ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید 
اینجا کلیک کنید.
                    
										
 
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حاکم  عرف . [ ک ِ م ِ ع ُ] (ترکیب  اضافی ، اِ مرکب ) حاکمی  که  از طرف  دولت  به  ترافع و فصل  خصومات  و حکم  پردازد. مقابل  حاکم  شرع .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرف  الاسد. [ ع ُ فُل ْ اَ س َ ] (اِخ )جای  جبهه  است  نزد منجمین . (یادداشت  مرحوم  دهخدا).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ارف . [اُ رَ ] (ع  اِ) ج ِ اُرفَه . سامانها. حدهای  چیزها.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عارف . [ رِ ] (ع  ص ) دانا و شناسنده . (منتهی  الارب ) (آنندراج ).  ||  (اصطلاح  عرفانی ) آنکه  خدا او را بمرتبت  شهود ذات  و اسماء و صفات  خود رسانید...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عارف . [ رِ ] (اِخ ) (احمد...الزین ) یکی  از نویسندگان  و ادباء بزرگ  عرب  در قرن  14 هجری  و صاحب  مجله ٔ عرفان  صیداست . او دارای  تألیفاتی  مانند ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        کسی که به گمان خودش به شناختی از رازهای فراگیتی با درون مایه دینی دست یافته که خرد پشتوانه ی آن نیست و پندارهایی است که تنها به ذهن او رسیده است و باع...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عارف آباد. [ رِ ] (اِخ ) دهی  است  از دهستان  بالاولایت  بخش  حومه ٔ شهرستان  کاشمر. واقع در 68 هزارگزی  جنوب  خاوری  کاشمر جلگه  و هوای  آن  معتدل  ا...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید 
اینجا کلیک کنید.