علق
نویسه گردانی:
ʽLQ
علق . [ ع َ ل َ ] (ع مص ) به دل دوست داشتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کشتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || خصومت کردن . || درآویختن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || آویختن . (اقرب الموارد). || باردار گردیدن . || چسبیدن زالو در دهان ستور به وقت آب خوردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || چریدن . (از اقرب الموارد). || شروع کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِمص ) خصومت و دشمنی همیشگی . || عشق و محبت دائمی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || حب ّ و دوستی . || (اِ) خون . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || خون بسیار سرخ . || خون سطبر و غلیظ. || خون بسته . || زالو. || هر چیز که آویخته شود. || گلی که به دست چسبد. || آنقدر از درخت و علف که روزگذار ستور باشد. || معظم و بیشتر راه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || میانه ٔ راه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || چوبی که بدان چرخ چاه آویزند. || چرخ چاه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ریسمان دلو. (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || ریسمان به چرخ آویخته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دلو بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || باقی مانده ٔ روغن در دلو، که برای چرب کردن بدان مالیده اند. (از ذیل اقرب الموارد). || گوشه ای که بکره ٔ چاه را بدان آویزند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || محور جمیعا. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || أصاب ثَوبَه ُ علق ؛ به جامه ٔ او چیزی چسبید که آن را شکافت . || نظرة من ذی علق ؛ نگاهی از شخص دوست دارنده و عاشق . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
واژه های همانند
۲۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
الق . [ اِل ْ ل َ ] (ع ص ) درخشنده . (آنندراج ). برق درخشنده و روشن شونده . (اقرب الموارد).
الق . [ اِ ل َ ] (ع اِ) ج ِ اِلق و اِلقَة. رجوع به الق و القة در این لغت نامه شود.
عالق . [ ل ِ ] (ع ص ) شتر «علقی »خوار. شتر عضاه خوار. ج ، عوالق وعالقات . (اقرب الموارد) (آنندراج ) (مهذب الاسماء).
الغ. [ اَ ل ِ ] (ص ) نامرد و مخنث و حیز. (هفت قلزم ) (از برهان قاطع). غَر. نامرد. (شرفنامه ٔ منیری ).
الغ. [ اِ ] (اِ) نلک . یا الج است که در تداول مردم گناباد نوعی از گوجه ٔ پیوندناشده است . در تداول مردم آذربایجان اَلچَه . گوجه را گویند مط...
الغ. [ اُ ل ُ ] (ترکی ، ص ) بزرگ . مقابل کوچک . (هفت قلزم ) (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع). کلان و بزرگ ، و این لفظ ترکی است . (غیاث اللغات ) ...
الغ قتلغ. [ اُ ل ُ ق ُ ل ُ ] (اِخ ) رجوع به عین الملک و فهرست لباب الالباب شود.
محمد آلق . [ م ُ ح َم ْ م َ ل ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آتابای بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس ، واقع در سه هزارگزی خاور پهلوی دژ و جنوب رو...
الغ نوین . [ اُ ل ُ ی َ ] (اِخ ) یا الغ نویان ، لقب تولی خان بن چنگیز. رجوع به تولی و فهرست جهانگشای جوینی چ لیدن ج 1 و حبیب السیر چ خیام ...
الغ یورت . [ اُ ل ُ ] (اِخ ) نام دیگر ناحیه ٔ کلوران و قراقوم است و به اردوبالغ مشهور است . یازده تن و بقولی نوزده تن از فرزندان چنگیزخان د...