غاز. (اِ) پینه  و وصله ای  باشد که  مردم  فقیر بر جامه  دوزند. (برهان ).  ||  پنبه ٔ محلوج . (جهانگیری ) (برهان )(انجمن  آرای ) (آنندراج ) (فرهنگ  رشیدی ) 
: ز بهر بافتن  تار و پود مدحت  تو
برند غاز سخن  شاعران  ز غوزه ٔ من . 
سوزنی .
 ||  برهم  زدن  پشم  کهنه  تا نیک  بتوان  رشت  و آن  را به  تازی  نکث  نامند. (جهانگیری ) (برهان ).  ||  شکاف . (برهان ) (فرهنگ  رشیدی ). و در کلمه ٔ شب غاز (جای  بسر بردن  گاوان  و گوسفندان  در شب )، غاز از همین  ریشه  است . پاره  و باز شده  و شکافته .  ||  از هم  شکافتن . چاک  و تراک . (برهان ).  ||  نیاز. (جهانگیری ) (برهان ). حاجت . احتیاج . (برهان ) 
: شود دمی  همه  غاز و شود دمی  همه  ناز
شود دمی  همه  ناز و شود دمی  همه  نوز. 
مولوی .
||  قحط و غلا.  ||  خوردن  طعام  از روی  لذت  و اشتها. (برهان ).