اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

غاز

نویسه گردانی: ḠAZ
غاز. (اِ) مرغابی . قاز. خربت . خربط. خربطة. قلولا ۞ .مرغی است حلال گوشت و از جمله ٔ مرغان اصلی و وحشی اقسام آن در مازندران و گیلان و اطراف دریاچه های سیستان و بعض نقاط دیگر ایران بسیار است . پرنده ای است معروف از جنس مرغان آبی . (برهان ). نوعی از مرغابی بزرگ جثه بود. (جهانگیری ). مرغ معروف که آن را بپارسی خربت گویند یعنی مرغابی بزرگ و اینکه با قاف نویسند غلط است یا معرب و در اصل پارسی به غین است . (انجمن آرای ) (آنندراج ). مرغ معروف که آن را مردم قاز گویند و در اصل فرس به غین است . (فرهنگ رشیدی ). این کلمه با قاف هم آمده است ۞ چنانکه در دیوان لغات الترک (ج 3 ص 110) قاز را با قاف به همین معنی آورده است . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). اسم فارسی نوعی از مرغابی است بزرگتر از اردک ، در افعال مثل بط و از آن گرم تر و غلیظتر و روغن او محلل و مفتح و جهت ریاح و پیچش شکم و استسقا و درد مفاصل شرباً و ضماداً نافع است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) :
غاز اگر پهلو زند در باد عدل پهلوان
چرخ عنقاوار متواری شود از بیم غاز.

سوزنی .


- امثال :
زینب غازچران ؛ کنایه از زنی بلندبالا و سبک سار. (ص 936 ج 2 امثال و حکم دهخدا).
مرغ همسایه غاز می نماید ، نظیر:
نعمت ما به چشم همسایه
صد برابر فزون کند پایه
چون ز چشم نیاز می بیند
مرغ همسایه غاز می بیند .

رشید یاسمی .


(امثال و حکم دهخدا ص 1529 ج 3).
مگر این روغن غاز دارد ؛ آنچه تو داری نیز نیک نباشد و بی علتی آرزوی این دیگر کنی . (امثال و حکم دهخدا ص 1724 ج 4). و رجوع به قاز شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
پنبه غاز کردن . [ پَم ْ ب َ / ب ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مَشع. (منتهی الارب ). تمزیع. (منتهی الارب ). حلج . حلاجت .
غاذ. [ غاذذ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غذ. ناسور هر جا که باشد و منه یقال بالبعیر غاذ؛ اذا کانت به دبرة فبرأت و هی تندی . (منتهی الارب ). || ...
غاض . [ ضِن ] (ع ص ) نعت فاعلی از غضو. شی ٌٔ غاض ؛ چیز نیکو فراهم آمده و انبوه . (منتهی الارب ). || رجل ٌ غاض ؛ مرد نیکوحال و بسنده عیال خو...
قاز. (اِ) پرنده ای باشد سفید و بزرگ از جنس مرغابی . گویند ترکی است چه در مؤید الفضلاء در جنب لغات ترکی نوشته شده بود. (برهان ).در اصل غاز...
قاز. [ ز ز ] (ع اِ) دیو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شیطان . (ناظم الاطباء).
قاض . [ ضِن ْ ] (ع ص ) نعت فاعلی از قضی . قاضی . رجوع به قاضی شود. || کشنده :سم قاض ؛ زهر کشنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
قعز. [ ق َ ] (ع مص ) پر کردن : قعز الاناء قعزاً؛ پر کرد خنور را از شراب و جز آن . || نیک نوشیدن و نگذاردن چیزی را: قعز ما فی الاناء؛ نیک نوش...
قعض . [ ق َ ] (ع مص ) خمانیدن : قعض العود قَعْضاً؛ عطفه کما تعطف عروش الکرم و الهودج . || (ص ) عود قعض ، ای مقعوض ؛ این وصف است به مصدر، چو...
قاز وحشی . [ زِ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بط صحرائی را گویند. (آنندراج ) (از سفرنامه ٔ شاه ایران ).
قاز چرانیدن . [ چ َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از کار بیهوده کردن : فلانی قاز میچراند؛ یعنی بی کار است .
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
عیسی
۱۳۹۰/۰۵/۲۹ Iran
0
0

این واژه پارسی است یا عربی یا ترکی؟ متشکرم اگر راهنمایی بفرمایید


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.