فرط
نویسه گردانی:
FRṬ
فرط. [ ف ُ رُ ] (ع ص ) اسب تیزگذرنده از اسبان . (منتهی الارب ). اسب تیزروی که از خیل درگذرد و پیشی گیرد. (از اقرب الموارد). اسب شتاب رو. (منتهی الارب ). || (اِ) پشته . (منتهی الارب ). واحد اَفراط وآن تپه های شبیه به جبال است . (از اقرب الموارد). || بلندی . ج ، اَفراط. (منتهی الارب ). || اسراف و تضییع. (اقرب الموارد). || ازحددرگذشتگی و امر فرط؛ کاری که در وی از حد گذرانیده باشند. (منتهی الارب ). ازحددرگذشتگی . (ترجمان جرجانی ). کاری که در آن از حد گذشته باشند. (از اقرب الموارد). || کار گذاشته و مانده . (منتهی الارب ). کار متروک . (اقرب الموارد). || ستم . (منتهی الارب ). الظلم و الاعتداء. (اقرب الموارد). || پشیمانی . (ترجمان جرجانی ) (مهذب الاسماء).
واژه های همانند
۱۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
فرط. [ ف َ ] (ع اِمص ) اسم است افراط را. (منتهی الارب ). اسم است افراط را: ایاک والفرط فی الامر؛ بپرهیز از تجاوز از حد در کار خود. (از اقرب ا...
فرط. [ ف ُ ] (ع اِ) سفح الجبل . (اقرب الموارد).
فرط. [ ف َ رَ ] (ع ص ، اِ) آنکه پیش از قوم رود تا اسباب آبخور را درست کند. (منتهی الارب ). پیش رونده از قوم که آماده کند دلوها را و گرد کند...
فرط. [ ف َ ] (اِخ ) راهی یا جایی است به تهامة. (منتهی الارب ). جایی است در تهامه در نزدیکی حجاز و گویند طریقی است در تهامه . (معجم البلدان ...
فرت . [ ف ِ ] (ع اِ) میان انگشت سبابه و ابهام . (منتهی الارب ). لغتی است به معنی فِتْر. (از اقرب الموارد). رجوع به فِتْر شود.
فرت .[ ف َ ] (ع مص ) فجور و بدکاری . (از اقرب الموارد).
فرت . [ ف َ رَ ] (ع مص ) سست خرد شدن سپس دانشمندی . (از منتهی الارب ). ضعف عقل پس از استواری . (از اقرب الموارد).
فرت . [ ف َ ] (اِ) تانه و تارهای جامه باشد که جولاهگان به جهت بافتن آراسته و مرتب ساخته باشند. (برهان ).
فرت . [ ف ُ ] (اِ) گیاهی است که درد شکم را سود دارد. (برهان ) (فهرست مخزن الادویه ). || روشن کردن و صاف کردن را نیز گویند به ریاضت و طاع...
فرت فرت . [ ف ِ ف ِ ] (ق مرکب ) جَلد و شتاب . (آنندراج ). به شتاب و شتابان و به زودی . (ناظم الاطباء).