فنک
نویسه گردانی:
FNK
فنک . [ ] (اِ) جزئی است از ده هزار جزء شبانروز. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
واژه های همانند
۱۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
فنک . [ ف ُ / ف ِ ] (ع اِ) پاره ای از شب . (منتهی الارب ).ساعتی از شب ، و گویند پاره ای از آن . (اقرب الموارد). || در. (منتهی الارب ) (اقرب ...
فنک . [ ف َ ] (ع اِ) درو بن مردم . (منتهی الارب ). || شگفتی . (از اقرب الموارد). || (مص ) ستم کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ست...
فنک . [ ف َ ] (اِ) هندوانه ٔ ابوجهل . (فرهنگ فارسی معین ). حنظل . حرمل . (فهرست مخزن الادویه ) : تلخی خصمش ار به شهد رسدباز نتوان شناخت شهد ا...
فنک . [ ف َ ] (اِ) جانوری است . فنگ زالو. رجوع به فنگ شود.
فنک . [ ف َ ن َ ] (اِ)گونه ای روباه کوچک اندام که بنام روباه خالدار نیز موسوم است . قدش کوتاه و پوستش قرمز و پشتش دارای موهایی است که ا...
فنک . [ ف َ ن َ ] (اِخ ) قریه ای است از سمرقند در نیم فرسخی . (سمعانی ).
فنک پوش . [ ف َ ن َ ] (نف مرکب ) آنکه جامه از پوست فنک به تن دارد. فنک پوشنده . فنک پوشیده : چو درویشی ، به درویشان نظر به کن که جرم خودب...
فنک عارض . [ ف َ ن َ رِ ] (ص مرکب ) آنکه صورتش لطیف و درخشان بود چون پوست فنک . زیباروی . لطیف روی : ساقیان ترک فنک عارض قندزمژگان کز رخ و...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
فنک داشتن . [ ف َ ن َ ت َ ] (مص مرکب ) فنک به تن داشتن . فنک پوشیدن . فنک پوش بودن : چون شد هوا سنجاب گون گیتی فنک دارد کنون در طارم آتش ...