لوش . (اِ) لَجَن . حَماء. گل  سیاه  تیره  که  در زیر آب  نشیند. لای  سیاه  تک  جوی  و حوض  و تالاب . لَجَم . لژن . گل  سیاه  و تیره  که  در بن  حوضها و تالابها و امثال  آن  به  هم  رسد. (برهان ). خَرّه . لوشن .(آنندراج ) 
:  و لقد خلقنا الاًنسان  من  صلصال  من  حماء مسنون  
 ۞ ؛ گفت : بیافریدیم  آدم  را از لوش  سالها بر او برآمده . (ترجمه ٔتفسیر طبری ). ابلیس  گفت : سجده  نکنم  کسی  را که  آفریده  باشی  از گل  و صلصال  و لوش . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
چون  قلم  بست  او میان  در هجو تو لیکن  دهانش 
چون  دوات  از گفته های  خویشتن  پر لوش  باد 
 ۞ .
و زمین ... از ممازجت  آب  و هوا تأثیر پذیرد تا گل  گردد و لوش ... (تاریخ  بیهق  ص 
23).
چون  همی  شد غرقه  فرعون  آن  زمان 
کرد پر از لوش  جبریلش  دهان . 
عطار.
الاحماء؛ لوش  در چاه  کردن . الحَماء؛ لوش  از چاه  برآوردن . الاجتهار؛ رُفتن  چاه  از لوش . (تاج  المصادر). الاخلاب ؛ لوشناک  شدن  آب . و رجوع  به  لوشناک  شود.  ||  (ص ) دهان کژ. (لغت نامه ٔ اسدی ). کژدهان . کسی  رانیز گویند که  دهنش  کج  باشد. (برهان ) 
: زن چو این  بشنید بس  
 ۞  خاموش  بود
کفشگر کانا و مردی  لوش  بود. 
رودکی .
  ۞ ||  کسی  که  به  علت  جذام  گرفتار باشد. کسی  که  خوره  دارد. صاحب جذام .  ||  پاره . دریده . (از برهان ) 
: گر بجنبد در زمان  گیردش  گوش  
 ۞بر زمین  زن  تا که  گردد لوش  لوش .
عیوقی .
||  بیهوش . بیخرد. بی خبر و بیهوش . (برهان ).  ||  لوچ . کلاژه . چپ . احول . دوبین . و رجوع  به  لوچ  شود.  ||  (پسوند) لوش  چون  مزید مؤخری  در برخی  از کلمات  آید، چون : هلالوش . خلالوش  و جز آن .