له . [ ل َه ْ ] (اِ) شراب . باده ٔ انگوری . شراب انگوری . (برهان )
: هرچه بستاند از حرام و حرج
از بهای نماز و روزه و حج
یا به له یا به منگ صرف کند
برف را یار دوغ و ترف کند.
سنائی .
با له و منگ عمر خویش هدر.
سنائی .
دولت آنراست در این وقت که آبش از له
صلت آنراست در این شهر که نانش از بنگ .
سنائی .
|| بوی . (جهانگیری ). مطلق بوی را گویند، خواه بوی خوش و خواه بوی بد. (برهان )
: هر یکی را ز سیلی و له تاز
۞ سبلت و ریش و خایگان گنده .
سوزنی .
من چه گفتم کجا بماند دل
که دلم له نبرده رفت از کار.
مولوی .
|| درخت ناجو را گویند و به عربی صنوبر خوانند. (برهان ). ناژو. || جخج . جخش . خرک ، جخش چیزیست که بگردن اهل فرغانه و ختلان برآید چون بادنجانی و درد نکند و بزبان ما آن را له گویند. (لغت نامه ٔ اسدی ذیل لغت جخش )
۞ . || سیلاب . (به لهجه ٔ طبری ). || لَه ْ یا لِه ْ. پسوند که مثل علامت تصغیر می نماید:زنگله . چراغله . چرخله . کندوله . لوله . جغله . کوتوله .خپله . || مزید مؤخر امکنه واقع شود: مشتله . مشوله . ملاله . جدیله . بتیله . ابله . بوله .