 
        
            ملک 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        MLK 
    
							
    
								
        ملک . [ م َ ] (ع  مص ) بازداشتن  ولی  زن  را از نکاح . (منتهی  الارب ) (آنندراج ) (از ناظم  الاطباء) (از اقرب  الموارد).  ||  خمیر سخت  و نیکو کردن . (منتهی  الارب ) (آنندراج ) (از اقرب  الموارد). نیک  سرشتن  آرد. (المصادر زوزنی ): ملک  العجین  ملکاً؛ نیکو خمیر شد و سخت  خمیر گردید. (ناظم  الاطباء).  ||  توانا گردیدن  و قادر شدن  بچه  آهو بر پیروی  مادر. (از منتهی  الارب ) (ازاقرب  الموارد): ملک  ولد الظبی  امه ؛ توانا گردید بچه آهو و قادر شد بر پیروی  مادر خود. (ناظم  الاطباء).  ||  ملک  علی  الناس  امرهم ؛ پادشاه  مردم  شد و متولی  امور ایشان  گشت . (ناظم  الاطباء). ملک  علی  فلان  امره ؛ مستولی  بر امر فلان  گردید. (از اقرب  الموارد).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۲۸۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        ملک خوی . [ م َ ل َ ] (ص  مرکب ) ملک خو : عالم  طفلی  و جهل  حیوانی  بگذاشت آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد. سعدی  (کلیات  چ  مصفا ص  423).دمی  در صح...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ملک خیل . [ م َ ل ِ خ ِ ] (اِخ ) دهی  از دهستان  بالاتجن  است  که  در بخش  مرکزی  شهرستان  شاهی  واقع است  و 480 تن  سکنه  دارد. (از فرهنگ  جغرافیایی ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ملک دار. [ م ُ ]  ۞  (نف  مرکب ) زمین دار و دارای  ملک . (ناظم  الاطباء).  ||  صاحب  مملکت . آنکه  کشور در تصرف  و فرمان  اوست . پادشاه . فرمانروا : ش...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ملک جوی . [ م ُ ] (نف  مرکب ) ملک جوینده . طالب  مملکت . طلب کننده ٔ فرمانروایی  و قدرت  : بدو که  گوید کای  ملک جوی  محنت یاب چنین  گریزد خفاش  آفتاب...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ملک بخش . [ م ُ ب َ ] (نف  مرکب ) ملک بخشنده . که  ملک  بخشد. آنکه  فرمانروایی  مملکتی  را به  کسی  بخشد : پیام  داد به  من  بنده  دوش  باد شمال ز حضر...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ملک بان . [ م ُ ] (ص  مرکب ، اِ مرکب ) نگهبان  ملک . حافظ مملکت . کشوردار. فرمانروا : ملک بانان  را نشاید روز وشب گاهی اندر خمر و گاهی  در خمار.سعدی .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ملک فعل . [ م َ ل َ ف ِ ] (ص  مرکب ) فرشته کردار. آنکه  اعمال و افعال  وی  چون  فرشتگان  است . نیک کردار : قوام  دین  پیغمبر ملک  محمود دین پرورملک فع...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ملک کلا. [ م َ ل ِ ک َ ] (اِخ ) دهی  از دهستان  علی آباد است  که  در بخش  مرکزی  شهرستان  شاهی  واقع است  و 240 تن  سکنه  دارد. (از فرهنگ  جغرافیایی  ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ملک گیر. [ م ُ ] (نف  مرکب ) گیرنده ٔ ملک . تصرف کننده ٔ ملک . ملک گشای . ملک ستان  : پذیرای  رای  وزیران  شدندکه  از جمله ٔ ملک گیران  شدند. نظامی .ب...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ملک وار. [ م َ ل ِ ] (ص  مرکب ، ق  مرکب ) مانند پادشاهان . چون  ملوک  : گر همی  خواهی بنشست  ملک وار نشین ور همی  تاختن  آری  به  سوی  خوبان  تاز. منو...