هم
نویسه گردانی:
HM
هم . [ هَِ م م ] (ع ص ) پیر فانی . ج ، اهمام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نازک و نحیف ، و در این معنی مشتق از «همته النار» است ، یعنی آتش ذوبش کرد. || قدح هم ؛ قدح شکسته . (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۳۸۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۸ ثانیه
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
هم اکنون. فوراً. بی درنگ. درزمان. (منبع: لغتنامۀ دهخدا - رجوع شود به «اکنون»)
امثال:
"و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست" (ف...
هم کردن . [ هََ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در زبان کودکان ، خوردن . (یادداشت مؤلف ).
هم گروهه . [ هََ گ ُ هََ / هَِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) هم گروه . متفق . متحد : همه همگروهه به راه آمدندسوی انجمن گاه شاه آمدند.نظامی .
هم مادری . [ هََ دَ ] (ص مرکب ) هم مادر. دو تن که از یک مادر زاده اند : در منصف ذوالقعده ٔ سنه ٔ خمس وستمائه برادر هم مادری عجمشاه امیر زنگی ...
هم میدان . [ هََ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) هم نبرد یا همزور : دو هم میدان به هم بهتر گراینددو بلبل بر گلی خوشتر سرایند.نظامی .
هم کجاوه . [ هََ ک َ وَ / وِ ] (ص مرکب ) دو تن که دو طرف کجاوه نشینند. عدیل . (یادداشت مؤلف ). هم سفر. همراه .
هم کالبد. [ هََ ب َ / ب ُ ] (ص مرکب ) هم اندازه . هم هیکل . دارای جسم متساوی یا متشابه : چون زرد خیار کنج گرددهم کالبد ترنج گردد.نظامی .
هم قبیله . [ هََ ق َ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) دوتن که از افراد یک قبیله باشند. (یادداشت مؤلف ).
هم طریقت . [ هََ طَ ق َ ] (ص مرکب ) دو تن که به یک راه روند. هم روش . همراه . || دو صوفی که پیرو طریقت و تعلیمات یک مرشد باشند.