سمعک . [ س َ ع َ ] (اِ مصغر) آلتی که گران گوشان در گوش نهند شنیدن را. (یادداشت مؤلف ). آلتی که برای شنیدن آوازها در گوش سنگین متداول است ...
سماک . [ س َم ْ ما ] (ع ص ) ماهی فروش . ج ، سماکین . (دهار) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء).
سماک . [ س ُ ] (اِ) سماق . رجوع به سماق شود.
سماک . [ س ِ ] (ع اِ) آنچه بدان چیزی رابردارند و بلند کنند. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || بالای سینه تا متصل چنبر گردن . (منتهی ...
سماک . [ س ِ ] (اِخ ) نام ستاره ای و آن منزل چهاردهم قمر است . و آن دو هستند یکی را سماک اعزل و دیگری را سماک رامح یا رائح گویند. (آنندرا...
صماک . [ ص ِ ] (ع اِ) چوبی که با قفیز باشد که پیمانه است . ج ، صُمُک . (منتهی الارب ).
ام سماک . [ اُم ْ م ِ س َ م ما ] (اِخ ) کنیه ٔ چندتن از زنان صحابی بود. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 244 شود.
ابن سماک . [ اِ ن ُ س َم ْ ما ] (اِخ ) ابوالعباس محمد کوفی قاضی . در زمان هارون الرشید به بغداد آمد و چندی آنجا ببود، پس از آن بکوفه مراجعت ...
سنگ سماک . [ س َ گ ِ س ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به سنگ سماق شود.