۱۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
								
    
    
									
            
        
            
										
                
                
                    
											
                        ماس . (اِ) مخفف  آماس  است  که  ورم  باشد. (برهان ). مخفف  آماس  است .(آنندراج ). آماس  و ورم . (ناظم  الاطباء). و رجوع  به  آماس  شود.  ||  ماسیدن . ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ماس . (ع  ص ) (از «م وس ») رجل  ماس ؛ مردی  که  عتاب  و سرزنش  در وی  نگیرد، یا مرد سبک  و سبک  سر. (منتهی  الارب ) (از اقرب  الموارد) (از ناظم  الاطب...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ماس . [ ماس س  ] (ع  ص ) (از «م س س ») مس  کننده . (از اقرب  الموارد). و رجوع  به  مَس ّ شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ماص . (اِ) به  معنی  ماه  است  که  به  عربی قمر می گویند لیکن  معلوم  نیست  که  به  لغت  کجاست . (برهان ) (آنندراج ). ماص  به  معنی  قمر سنسکریت  است ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ماص . [ ماص ص  ] (ع  ص ) مکنده  و آنکه  می مکد. (ناظم  الاطباء). اسم  فاعل  است  از مَص ّ و مؤنث  آن  ماصة. (از اقرب  الموارد). و رجوع  به  مص  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        معث . [ م َ ] (ع  مص ) مالیدن  جمیع اجزای  چیزی  رادر دست . (از نشوءاللغه  ص 142). و رجوع  به  معت  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        معس . [ م َ ] (ع  مص ) بمالیدن . (المصادر زوزنی ). سخت  مالیدن . (از منتهی  الارب ) (از ناظم  الاطباء) (از اقرب  الموارد).  ||  گاییدن  کنیزک  را. (از...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        معس . [ م َ ] (ع  اِ) شیر و گویند ما فی الناقة معس ؛ این  ماده شتر شیر ندارد. (از منتهی  الارب ) (از ناظم  الاطباء) (از اقرب الموارد).  ||  حرکت . (از...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        معس . [ م َ ع َس س  ] (ع  اِ) جای  طلب  و ورزش . (منتهی  الارب ) (ناظم  الاطباء). جای  طلب . یقال : هو قریب  المعس ؛ ای  المطلب . (از اقرب  الموارد).