اجازه ویرایش برای همه اعضا

هوش

نویسه گردانی: HWŠ
[پارسی باستان و سغدی: اوشیا ūŝyâ؛ اوستایی: اوش éŝ ،ūŝ اِش؛ سنسکریت و پارتی: اوش ūŝ؛ مانوی: اُش ūŝ، ōŝ؛ پهلوی: ōŝ.] به اندازه ی استعداد و نیز اندازه و میزان شتاب گیرایی یا شعور در هر جانداری گفته می شود.برای همین به برخی باهوش یا تیز هوش، دارای هوش میانه و یا کم هوش گویند. (برای دریافت بهتر تفاوت میان عقل با هوش نگاه کنید به تعریف عقل و استعداد). ****فانکو آدینات 09163657861
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۱ ثانیه
هوش زدا. [ زَ / زِ / زُ ] (نف مرکب ) زداینده ٔ هوش . رجوع به هوش زدای شود.
این واژه افغانی است. لطفآ اگر معنای دقیق آنرا میدانید بنویسید.
هوش دار. به هوش/هُش باش. بیدار و آگاه و با تمییز باش. هش دار؛ به هوش باش. هوشیار باش: برتر مشو ازحد و نه فروتر هش دار مقصر مباش و غالی . ناصرخسرو.
هوش زدای . [ زَ / زِ / زُ ] (نف مرکب ) محوکننده و ازمیان برنده ٔ هوش . برنده ٔ هوش . || شراب است که زداینده ٔ هوش است . (از انجمن آرا) (از آن...
هوش واژن . [ ژَ ] (اِمرکب ) به معنی صحو است که هشیار شدن باشد و به اصطلاح صوفیه صحو حالتی است میان خواب و بیداری که سالک رادر آن فیضی ا...
هوش ربای . [ رُ ] (نف مرکب ) آن که هوش از سر ببرد. بیهوش کننده : گشته صریر کلک تو فتنه نشان مملکت بوده خروش کوس تو هوش ربای معرکه .سلمان ...
هوش رفته . [ رَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) بیهوش . ازهوش شده . مقابل بهوش : هوش رفته چو هوش یافته شدسرش از تاب شرم تافته شد.نظامی .چون ز گرمی ...
هوش آباد. (اِ مرکب ) به معنی آسمان است که محل عقل و روح باشد. (انجمن آرا).
آشفته هوش . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) پریشان حواس : بدو گفتم ای یار آشفته هوش شگفت آمد این داستانم بگوش .سعدی .
خیره هوش . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) کودن . خرفت : چنین هم برآورد بیژن خروش که ای ترک بدگوهر خیره هوش .فردوسی .
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۴ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.