خبیب
نویسه گردانی:
ḴBYB
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن اِساف بن عنبةبن عمروبن خدیج بن عابربن جشم بن الحارث بن الخزرج بن الاوس الانصاری الاوسی . از صحابیان بوده . ابن اسحاق و موسی بن عقبه آرند او از کسانی بود که واقعه بدر را دید.واقدی می گوید اسلام آوردن او مدتها بتأخیر افتاد تاآنکه پیغمبر بجنگ بدر از مدینه خارج شد و در ضمن راه او به پیغمبر برخورد و اسلام آورد و پس از آن واقعه ٔ بدر و وقایع بعد از آنرا دید و بخلافت عمر درگذشت . ابن اسحاق از محکول از سعیدبن مسیب آورد: عمربن خطاب خبیب اساف را که یکی از بنی الحارث بن الخزرج و بدری بود بعاملی فرستاد. احمد بخاری در تاریخش از طریق مسلم بن سعید از خبیب بن عبدالرحمن از پدر از جدش روایت کرده اند که گفت : من (جد خبیب بن عبدالرحمن یعنی خبیب بن أساف ) و مردی از طائفه ام بنزد پیغمبر آمدیم و او قصد جنگی کرده بود و ما نیز تا آن روز اسلام نیاورده بودیم . پس گفتیم ما را از قوم خود خجلت است از اینکه آنها در مشهدی (= جنگی ) قرار بگیرند و ما با آنها نباشیم . پیغمبر چون این بشنید فرمود ما را نیز قصد کمک از مشرکان در نهب مشرکان دیگر نیست . پس از آن ما اسلام آوردیم و با پیغمبر در آن جنگ شرکت کردیم . احمد را همین روایت است منتهی در روایت او آمده عن خبیب بن عبدالرحمن بن خبیب بن اسحاق میگوید: خبیب بن عبدالرحمن مرا حدیث کرد و گفت جد من خبیب در جنگ بدر ضربتی زدو شمشیرش کج شد سپس پیغمبر بر آن شمشیر آب دهن انداخت و آن را اصلاح فرمود و باورد کرد. واقدی در اینجا میگوید آنکه مضروب خبیب در این ضربت بود امیه بود و حتی بعضی گفته اند خبیب امیه را کشت . من (صاحب اصابة). میگویم این حدیث نزد احمد چنین آمده است : او گفت مردی از مشرکان مرا ضربتی زد پس من او را کشتم سپس دخترش را بزوجیت خود درآوردم آن دختر بمن می گفت : «لاعدمت رجلا و شحک هذا الوشاح » من در جواب او می گفتم «لا عدمت رجلا عجله الی النار». (از اصابة قسم اول ص 103).
واژه های همانند
۱۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
خبیب . [ خ َ ] (ع مص ) مصدر دیگر خب وخبب است به معنی بوییدن . (از تاج المصادر بیهقی ).
خبیب . [ خ َ ] (ع اِ) شکاف زمین بدرازا. (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) نام موضعی است بمصر بنابر قول نصر ۞ . ابن السکیت آنرا حلوان مصر آورده است و کثیر آن را در این ابیات نامبرده : ا...
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن عبدالرحمن بن ادرک . وی ازراویان ضعیف حدیث است و نام حقیقی او حبیب است نه خبیب . (از لسان المیزان ج 2 ص 39...
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن زبیر در سیرة عمربن عبدالعزیز آمده است : زبیربن بکار گفت : خبیب بن عبداﷲبن زبیر بزرگترین فرزند عبداﷲ بود ...
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن عدی بن مالک بن مجدعةبن جحجنی بن عوف بن کلفةبن عوف بن عمروبن عوف بن مالک بن الاوس الانصاری الاوسی . وی از ب...
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن اسود. وی از صحابیان بود. عبدان از ابی نمیله از ابن اسحاق آورده : وی از حجازیان و از بنی نجار و مولای ایشان بو...
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن ثابت . وی جواد و فصیح و محدث بود. (از منتهی الارب ).
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن جهنی . وی جد معاذبن عبداﷲبن خبیب بود. ابن انس و ابن شاهین و غیر آن دو او را از صحابیان آورده اند. ابن السکن ...
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن حارث . وی صحابی بوده است . ابوموسی از قول ابن شاهین نام او را چنین آورده ولی در ضمن گفته است که ابن شاه...