اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خبیب

نویسه گردانی: ḴBYB
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن زبیر در سیرة عمربن عبدالعزیز آمده است : زبیربن بکار گفت : خبیب بن عبداﷲبن زبیر بزرگترین فرزند عبداﷲ بود و مصعب بن زبیر نیز گفت که خبیب علماء فراوان دید و کتب بسیار خواند واز نساک زمان بود و من از یاران خود و غیر ایشان شنیدم که می گفتند خبیب علوم فراوان آموخت و در علومی دست زد که منظور و مقصود او در آموزش آنها معلوم نبودچون آنانکه مدعی دانش نجومند. مصعب عموی من گفت و نیز از مولای خاله او ام هاشم دختر منظور بنام لیلی بن عقبه شنیدم که می گفت من با خبیب راه می رفتم و او سخن می گفت ناگاه ایستاد و گفت «کم خواست بسیار به او داده شد و بسیار خواست کم به او داده شد پس او را نیزه زد و کشت » بعد گفت «بنزد من آی » و باز گفت «الساعه عمروبن سعد کشته شد» و رفت . ما بعد دریافتیم که عمروبن سعد در این روز کشته شده است او از نمازگزاران و کم گویان بود. ولیدبن عبدالملک بعمربن عبدالعزیز نامه نوشت و عمربن عبدالعزیز به آن زمان والی مدینه بود وی در آن یاد آور شد که تا خبیب را تازیانه زند و حبس کند. عمر او را صد تازیانه زد و سپس آبی را بظرفی سرد کرد و در صبح سردی بر تن او ریخت و او بر اثر این کار بهم برآمد و درگذشت . عمربن عبدالعزیز بهنگامی که درد او سخت شده بود او را از زندان بدر آورد و برکرده ٔ خود پشیمان شد و سپس او را بنزد آل زبیر بردند. مصعب بن عبداﷲ گفت که مصعب بن عثمان مرا خبر داد که آل زبیر او را بمنزل عمربن مصعب بن زبیر به بقیع زبیر بردند و بنزدش اجتماع کردند تا جان داد. چون آنان بر بالین او نشسته بودند ماجشون که در این ایام یعنی زمان ولایت عمربن عبدالعزیز بر مدینه همراه او بود، سررسید و اذن دخول از ایشان خواست و خبیب نیز در لباسش پیچیده شده بود، پس عبداﷲبن عروه گفت او را اذن دخول دهید او چون وارد شد عبداﷲبن عروه گفت مثل آنست که این رفیق شما از مرگ خبیب در شک است پس بر او کشف کنید آنها روی او را باز کردندچون ماجشون او را دیدرو برگرداند و رفت . ماجشون میگوید من بخانه ٔ مروان آمدم و در را کوفتم و داخل آن شدم و عمر را چون زن زائو گه نشسته و گاه ایستاده و پیجان یافتم . بعد عمر گفت چه خبر داری ؟ گفتم آن مرد درگذشت . چون این بگفتم عمربن عبدالعزیز بزمین افتاد و سرش را بالا کرد و اناﷲ و انا الیه راجعون را خواند و پیوسته تا دم مرگ چنین میکرد و سپس نه تنها از ولایت مدینه استعفا کرد بلکه از کار هر ولایت دیگری دست کشید و چون در مقابل کار خوبی که میکرد به او خوش باش می گفتند میگفت با خبیب چه گویم . (از سیره ٔ عمربن عبدالعزیز ص 34 و 35).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
خبیب . [ خ َ ] (ع مص ) مصدر دیگر خب وخبب است به معنی بوییدن . (از تاج المصادر بیهقی ).
خبیب . [ خ َ ] (ع اِ) شکاف زمین بدرازا. (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) نام موضعی است بمصر بنابر قول نصر ۞ . ابن السکیت آنرا حلوان مصر آورده است و کثیر آن را در این ابیات نامبرده : ا...
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن اِساف بن عنبةبن عمروبن خدیج بن عابربن جشم بن الحارث بن الخزرج بن الاوس الانصاری الاوسی . از صحابیان بوده . ا...
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن عبدالرحمن بن ادرک . وی ازراویان ضعیف حدیث است و نام حقیقی او حبیب است نه خبیب . (از لسان المیزان ج 2 ص 39...
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن عدی بن مالک بن مجدعةبن جحجنی بن عوف بن کلفةبن عوف بن عمروبن عوف بن مالک بن الاوس الانصاری الاوسی . وی از ب...
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن اسود. وی از صحابیان بود. عبدان از ابی نمیله از ابن اسحاق آورده : وی از حجازیان و از بنی نجار و مولای ایشان بو...
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن ثابت . وی جواد و فصیح و محدث بود. (از منتهی الارب ).
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن جهنی . وی جد معاذبن عبداﷲبن خبیب بود. ابن انس و ابن شاهین و غیر آن دو او را از صحابیان آورده اند. ابن السکن ...
خبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) ابن حارث . وی صحابی بوده است . ابوموسی از قول ابن شاهین نام او را چنین آورده ولی در ضمن گفته است که ابن شاه...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.