اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دعق

نویسه گردانی: DʽQ
دعق . [ دَ یا دَ ع ِ ] (ع ص ) مدعوق . طریق دعق ؛ راه کوفته و پاسپرده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از لسان ). و رجوع به مدعوق شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۱۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
غرجه داغ . [ غ َ رَ ج َ ] (اِخ ) قرجه داغ . رجوع به قرجه داغ شود.
داغ کرده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نعت مفعولی از داغ کردن : ملهوز؛ داغ کرده بر تندی بناگوش .(منتهی الارب ). || بنده . غلام : دشمنش داغ...
حاجی داغ . (اِخ ) نام محلی است در آذربایجان ، و در آنجا معدن زغال سنگ هست ، و اهالی برای مصرف خود بطرز عادی یعنی کندن چاههای کم عمق از ...
داغ بررخ . [ ب َ رُ ] (ص مرکب ) داغ برروی . رجوع به ترکیبات کلمه ٔ داغ شود : او غلام داغ بررخ عنبر درگاه تست عنبری را در دریا دادی احسنت ای...
داغ بررو. [ ب َ ] (ص مرکب ) که داغ بر چهره دارد. داغ بررخ . داغ برروی . کنایه از داغ بندگی داشتن است . رجوع به ترکیبات کلمه ٔ داغ شود.
داغ قصار. [ غ ِ ق َص ْ صا ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) داغ گازر. داغ گازران : هر فرش سقلاطون که مه ، صباغ او بودی سه مه از آتش گردون سیه چو...
داغ سازی . (حامص مرکب ) عمل داغ ساز : گردون که طلسم داغسازی است با ما بهمان چراغ بازی است .نظامی .
داغ زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) پدید آوردن اثر داغ . داغ کردن : زده خار بر هر گلی داغهانوائی و برگی نه در باغها. نظامی .نعل دگرگون زده اسپت...
داغ شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) اثر و نشان داغ بر او پدید آمدن . با آهن تفته سوخته شدن بدن انسان یا حیوان . || بصورت داغ ، آلت آهنین که...
داغ شیخ . [ ش َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان دلفارد بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت . واقع در 49هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و هفت هزارگزی ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۱۲ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.