سفی ً
نویسه گردانی:
SFY
سفی ً. [ س َ فَن ْ ] (ع مص ) بیخرد گردیدن . || شکافته شدن دست . بهاین معنی [ س َف ْی ] است . || کم موی شدن پیشانی است . || (اِ) خاک بادبرده . || مرد سبک و بی خرد. || لاغری . || خاک . خاک گور. || خارگیاه بهمئی ؟ یا عام است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || گیاه خاردار. (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۷۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
صفی . [ ص َ ] (اِخ ) (شاه ...) ششمین پادشاه از خاندان صفوی است و نام وی سام میرزا فرزند صفی میرزا است . پس از مرگ شاه عباس بنا بر وصیت وی ...
صفی . [ ص َ ] (اِخ ) (شاه ...) یکی از شعرای ایران و از سادات شهر ری بوده گوشه نشینی اختیار کرد بزیارت حج نایل شد. از اوست :هرگزدل هیچ کس ...
صفی . [ ص َ ] (اِخ ) (مولانا...) پسر مولانا حسین واعظ است و بغایت جوانی درویش وش و دردمند و فانی صفت است و دو بار بجهت شرف صحبت خواجه عبیدا...
صفی .[ ص َ ] (اِخ ) نام وی شیخ محمد و از شعرای ایران و از مردم شیراز است ، در علم حساب ید طولی داشته و به هندوستان رفت و به سال 974 در ...
صفی . [ ص َ ] (اِخ ) خلیل بن ابی بکربن محمدبن صدیق مراغی ، فقیه حنبلی مقری . وی به سال پانصد و نود و اند متولد شد. از خرستانی و ابن ملاعب ...
صفی . [ ص َ ] (اِخ ) رشتی ، نصرآبادی آرد: میرصفی جوان آراسته در ظاهر و باطن خوش خوی و خوش روی بود. وسعت مشرب او بمرتبه ای بود که برحمت صرف...
صفی . [ ص َ ] (اِخ ) سبزواری . رجوع به علی بن حسین کاشفی شود.
صفی حلی . [ ص َفی ی ِ ح ِل ْ لی ] (اِخ ) رجوع به صفی الدین حلی شود.
صفی خانی . [ ص َ ] (اِخ ) تیره ای از اهل بهارلواز ایلات خمسه ٔ فارس . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).
صفی آباد. [ ص َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان مزدقاقچای بخش نوبران شهرستان ساوه . در 27هزارگزی جنوب خاوری نوبران 25هزارگزی راه عمومی . کوهست...