اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

صفی

نویسه گردانی: ṢFY
صفی . [ ص َ ] (اِخ ) رشتی ، نصرآبادی آرد: میرصفی جوان آراسته در ظاهر و باطن خوش خوی و خوش روی بود. وسعت مشرب او بمرتبه ای بود که برحمت صرف مغرور شده از قهر نظر پوشیده بود. مدتی در اصفهان بود از صحبت او که کمال نمک داشت محظوظ شدیم . از سخنان اوست که «مهتاب شب چهاردهم طبیعت را می گزد» شعرش این است :
شستی به بوالهوس نگشادی که بیگمان
از استخوان من چو کمان ناله برنخاست .
خدا نصیب کند آرزو نکرده خصالی
مکرر است وصالی که در خیال درآید.

(تذکره ٔ نصرآبادی ص 199).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۰ ثانیه
صفی .[ ص َ ] (اِخ ) نام وی شیخ محمد و از شعرای ایران و از مردم شیراز است ، در علم حساب ید طولی داشته و به هندوستان رفت و به سال 974 در ...
صفی . [ ص َ ] (اِخ ) خلیل بن ابی بکربن محمدبن صدیق مراغی ، فقیه حنبلی مقری . وی به سال پانصد و نود و اند متولد شد. از خرستانی و ابن ملاعب ...
صفی . [ ص َ ] (اِخ ) سبزواری . رجوع به علی بن حسین کاشفی شود.
صفی ا. [ ص َ یُل ْ لاه ] (اِخ ) لقب آدم ابوالبشر علیه السلام است . رجوع به آدم و رجوع به صفی شود.
هم صفی . [ هََ ص َ ] (حامص مرکب ) هم صف بودن . در شمار گروهی قرار گرفتن : هم صفی به که با سپاه کرم بخل را هم صفی نمی شاید.خاقانی .
صفی حلی . [ ص َفی ی ِ ح ِل ْ لی ] (اِخ ) رجوع به صفی الدین حلی شود.
صفی خانی . [ ص َ ] (اِخ ) تیره ای از اهل بهارلواز ایلات خمسه ٔ فارس . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).
حسن صفی . [ ح َ س َ ن ِ ص َ ] (اِخ ) رجوع به صفی علیشاه شود.
شاه صفی . [ ص َ ] (اِخ ) ششمین پادشاه از خاندان صفویه . رجوع به صفی (شاه ) شود.
شاه صفی . [ ص َ ] (اِخ ) نام یکی از شعرای ایران . رجوع به صفی شود.
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۸ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.