افتادن
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ʼFTADN
    
							
    
								
        افتادن /'oftādan/ معنی ۱. از بالا به پایین افتادن؛ سقوط کردن؛ فرود آمدن. ۲. [عامیانه، مجاز] بیاستفاده در جایی رها شدن. ۳. [عامیانه، مجاز] بستری یا زمینگیر شدن. ۴. وقوع حادثهای بهصورت ناگهانی. ۵. در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن. ۶. [عامیانه، مجاز] سقط شدن جنین. ۷. [قدیمی] تابیدن. ۸. [عامیانه، مجاز] حذف شدن یا نادیده گرفته شدن بهصورت سهوی. ۹. [عامیانه، مجاز] مهمان شدن معمولاً بدون دعوت. ۱۰. مصادف شدن. ۱۱. [عامیانه] رد شدن؛ مردود شدن. ۱۲. [عامیانه] با کسی همصحبت شدن و معاشرت کردن. ۱۳. [عامیانه، مجاز] از دست دادن مقاومت. ۱۴. [عامیانه] فهمیده شدن. ۱۵. حمله کردن. ۱۶. [عامیانه] انجام کاری بهصورت عادت. ۱۷. [قدیمی] شدن. ۱۸. [قدیمی] عارض شدن. ۱۹. [قدیمی] واقع شدن. فرهنگ فارسی عمید
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۱۶۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۷۸ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        چین  افتادن . [ اُ دَ ] (مص  مرکب ) (... درپوست  یا جامه  و گاه  ابرو) شکنج  گرفتن . شکن  و نورد پیدا آمدن . جمع شدن  چنانکه  پوست  ترنجیده  : باد گله...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        چال  افتادن . [ اُ دَ ] (مص  مرکب ) گودافتادن . گود شدن .  ||  گود شدن  چشم ها، در تداول  عوام  گویند: چشمهاش  یک  بند انگشت  چال  افتاده .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خفت  افتادن . [ خ ِ اُ دَ ] (مص  مرکب ) در گره  خفت  ماندن . (یادداشت  بخط مؤلف ).  ||  گره  خفت  پیدا شدن . (یادداشت  بخط مؤلف ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        خلل  افتادن . [ خ َ ل َ اُ دَ] (مص  مرکب ) خرابی  پیدا شدن . فساد و تباهی  حاصل  آمدن  :  چون  به  لشکرگاه  رسید، یافت  قوم  را بر حال  خویش  هیچ  خلل...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        لیچ  افتادن . [ اُ دَ ] (مص  مرکب ) لچ  افتادن . جراحت . و رجوع  به  لچ  افتادن  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        نقش  افتادن . [ ن َ اُ دَ ] (مص  مرکب ) آفریده  شدن  و مصور گردیدن . (آنندراج ) : کنون  که  موسم  هولی  رسید باید دیدمیان  ما و بتان  نقش  تا چه  رنگ ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        نقل  افتادن . [ ن َ اُ دَ ] (مص  مرکب ) منتقل  شدن :  می گویند که  در هندوستان  چنین  کتابی  است ،می خواهیم  که  بدین  دیار نقل  افتد. (کلیله  و دمنه ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        صلح  افتادن . [ ص ُ اُ دَ ] (مص  مرکب ) سازش  دست  دادن . به  مصالحه  انجامیدن  :  میان  خوارزمشاه  و ختا صلح  افتاد. (گلستان ). رجوع  به  صلح  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        گره  افتادن . [ گ ِ رِه ْ اُ دَ ] (مص مرکب )... در کاری ؛ مشکل  شدن  آن . دشوار گردیدن  وی .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        راه  افتادن . [ اُ دَ ] (مص  مرکب ) حرکت  کردن . (فرهنگ  نظام ). آغاز حرکت  کردن . آغاز رفتن  کردن . (یادداشت  مؤلف ). کوچ  و رحلت  کردن : امروز یک  ...