اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ابومنصور

نویسه گردانی: ʼBWMNṢWR
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) عبدالرشیدبن احمدبن ابی یوسف الهروی . از معارف هراة بوده است و نقادان سخن شعر او را پسندیده اند و او را در سلک شعرا کشیده ، اگرچه شعر او کم روایت کرده اند و در مطلع قصیده ای میگوید:
ای قمرچهر عطاردفکر ناهیداتصال
شمس فر بهرام کین برجیس اثر کیوان جلال .
رباعی
گفتم که چه دارد علَمت گفت قمر
گفتم که چه بارد قلمت گفت گهر
گفتم که چه دارد حشمت گفت ظفر
گفتم که چه کارد کرمت گفت خطر.

(از لباب الالباب ج 2 ص 61).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۹۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۰ ثانیه
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) ترمذی (شیخ ...). او راست : تأویلات حجت اهل سنّت . رجوع به حبط 2 ص 204 شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) ثعالبی . عبدالملک بن محمد نیشابوری صاحب یتیمةالدهر. رجوع به ثعالبی ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) جبّان (یا جبائی ؟) عالم لغت . صاحب حبیب السیر آرد که : روزی در مجلس علاءالدوله مسئله ای از علم لغت مذکور شد و شیخ...
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) جعفربن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس . برادر سفّاح . رجوع به جعفر... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) جوالیقی . موهوب بن ابی طاهر احمدبن محمدبن خضر. یکی از ائمه ٔ ادب به بغداد. رجوع به جوالیقی ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) چهارکس ابن عبداﷲ ناصری صلاحی ملقب بفخرالدین بانی قیساریه ٔکبری بقاهره و او از کبرای امرای دولت صلاحیّه بود. وف...
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) حاجب . از ممدوحین قطران شاعر است .
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) حارث بن منصور. محدث است .
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) حافظ غیاث . ابن المقیم السلمی الکوفی زاهد و عابد. وفات او به سال 132 هَ . ق . رجوع به حبط1 ص 268 شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) حدّاد شاعر، ظافربن القاسم بن منصوربن عبداﷲ اسکندرانی . رجوع به حدّاد... شود.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۲۰ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.