اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ابومنصور

نویسه گردانی: ʼBWMNṢWR
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) عبدالرشیدبن احمدبن ابی یوسف الهروی . از معارف هراة بوده است و نقادان سخن شعر او را پسندیده اند و او را در سلک شعرا کشیده ، اگرچه شعر او کم روایت کرده اند و در مطلع قصیده ای میگوید:
ای قمرچهر عطاردفکر ناهیداتصال
شمس فر بهرام کین برجیس اثر کیوان جلال .
رباعی
گفتم که چه دارد علَمت گفت قمر
گفتم که چه بارد قلمت گفت گهر
گفتم که چه دارد حشمت گفت ظفر
گفتم که چه کارد کرمت گفت خطر.

(از لباب الالباب ج 2 ص 61).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۹۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) دبیر خوارزمشاه آلتونتاش . رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 79 شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) دوانی قراتکین حاکم غرجستان بزمان محمود غزنوی . ممدوح فرخی در قصیده ای بمطلع:مرا دلیست که از چشم من رسیده بجان ...
ابومنصور.[ اَ م َ ] (اِخ ) دیلمی . او راست : فوائد ابی منصور.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) دیوان بان ، بزمان مسعود غزنوی . رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159 و 553 شود.
ابومنصور. [ اَ م َ] (اِخ ) ربیب الدوله . رجوع به حسین بن محمد.. شود.
ابومنصور. [ اَ م َ] (اِخ ) زاذان . محدث است و هشیم از او روایت کند.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) سبکتکین . سیف الدوله . رجوع به سبکتکین شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) سعدبن بشر. طبیب مشهور بیمارستان بغداد. او اول کس است که فصد و تبرید را بجای ادویه ٔ محرکه در امراض دموی دماغ ب...
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) سکونی . محدث است . او از عمروبن قیس و از او یحیی بن صالح و علی بن عیاش روایت کنند.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) سلیم . محدث است .
« قبلی ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ صفحه ۸ از ۲۰ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.