ذی . (ع اِ) ذو، در حال جر. جائنی رجل ذومال . رایت رجلا ذامال ، مررت برجل ذیمال . خداوند. صاحب . دارای . مالک .و در تداول فارسی : ذی حیات و ذی...
ذی حق . [ ح َق ق ] (ع ص مرکب ) صاحب حق . سزاوار. محق ِ. || برحق . مقابل مبطل : ذی حق بودن در ادعائی یا نبودن .
ذی جاه . (ع ص مرکب ) صاحب جاه : پادشاه ذی جاه .
ذی خشب . [ خ َ ش َ ] (اِخ ) جایگاهی بمدینه . آنگاه که وفد بصره برای عزل عثمان بمدینه آمدند در آنجا مقام کردند. (حبیب السیر جزو4، ج 1 ص 173 س ...
ذی بال . (ع ص مرکب ) رجوع به ذوبال شود.
ذی قار. (اِخ ) (برقة...) نام موضعی است در شعر ذیل : لقد خبرت عیناک یوما بحبهاببرقة ذی قار و قدکتم الصدر. (از معجم البلدان ).تبه شد لشکرش در ...
ذی نفع. [ ن َ ] (ع ص مرکب ) در تداول فارسی بمعنی خداوند نفع: او در این امرنفع نیست . اشخاص ذینفع.
آدی ذَیَ (اوستایی) دیدن، نگریستن، مشاهده ـ تماشا کردن